۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

از اعتقادت برمیگردی یا اعدام

Baha'i Principles posted
یادداشت روفیا اصدقی در بیست و نهمین سالگرد اعدام همسرش دکتر فرهاد اصدقی:
بیست و ششم آبان ماه ،عجیب این است که هر چه زمان می گذرد خاطرات کم رنگ نمی شود. با وجود گذشت بیست و نه سال از تاریخِ از دست دادن فرهاد عزیزم هنوز هم خاطره آن روزهای پر رنج به پُر رنگی همان روزهاست. نوشتن آن ها هم دردناک است ولی شاید نوشتن باعث شود آن چه در ذهن می گذرد به روی کاغذ آید و دیگران نیز شریک شوند در آن چه بر تاریخ این سرزمین گذشته، بر افرادی که آرزویی جز ساختن این مرز و بوم نداشتند و با تمام وجود بر آن پای فشردند و آخر هم جان بر سر آن نهادند.
فرهاد عزیز در بعدازظهر 5 تیر ماه سال 1363 دستگیر شد. همان روزی که او را دستگیر کردند با هم در باره اینکه چطور و چگونه اولین سال تولد بشیر عزیزم را که 22 تیر ماه به دنیا آمده بود، جشن بگیریم مشورت می کردیم. در آن زمان نزدیک یک سال بود که ما خانه و سرپناه مشخصی نداشتیم. زمان تولد بشیر روزی که من قرار بود از بیمارستان همراه با نوزادم به منزل برگردم پاسدارها به منزل ما ریختند و همین باعث شد که من از بیم آنکه نوزادم را برای فشار بر پدرش گروگان نگیرند، با همان لباسی که به تن داشتم و تنها لباسی که برای او برداشته بودم، آواره شدم. آن روزها جامعه بهایی در وضعیت بسیار سختی به سر می برد تعداد بسیار زیادی در زندان ها به سر می بردند و تعداد بسیاری از خانواده ها تحت فشار فوق العاده مالی، جانی، شغلی و تهدیدات روزافزون بودند. نگهداری نوزاد در چنین شرایطی بسیار سخت بود تا حدود سه ماهگی بشیر فقط یک بار فرهاد موفق به دیدار فرزندش شد. او هم به نوع دیگری آواره شده بود. تا بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم با هم باشیم هر چه پیش آید. از آن زمان به بعد با وجود سختی های بسیار با هم بودنمان تحمل سختی ها را آسان می کرد، بشیر را در ماشین خود بزرگ کردیم که خود حکایت بسیار دارد و از حوصله این نوشته خارج است شاید روزی در باره آن هم بنویسم. در این مدت تقریبا دائما در سفر بودیم و گاهی که به طهران می آمدیم سعی می کردیم با وجود مشکلات بسیار به ملاقات مادر و برادر فرهاد که آنها نیز بعد از هجوم به منزل ما آواره شده بودند، برویم. تولد یک سالگی بشیر موقعیتی بود که می توانستیم فقط با اعضای خانواده در کنار هم باشیم و شاید کمی دیدارها را تازه کنیم جایی برای اینکه دور هم باشیم نداشتیم ولی تصمیم گرفتیم که با هم به یک پارک یا جای دیگری شبیه آن برویم و دور هم باشیم. همین. ولی آن هم امکان پذیر نشد. فرهاد را دستگیر کردند و به زندان اوین بردند. در زمان تولد یک سالگی بشیر، فرهاد در انفرادی بود. در پانزدهم مهر ماه بعد از چندین ماه بی خبری برای اولین بار به ما ملاقات دادند. فقط من و بشیر و مامان فرهاد می توانستیم به ملاقات برویم حتی فرزاد، برادر فرهاد، هم نمی توانست به ملاقات بیاید چون در آن زمان خواهر و برادر زیر سی سال نمی توانستند به ملاقات بروند. با هزار اشتیاق و هیجان برای ملاقات آماده شدیم. در سال 63 هوای طهران بسیا رسرد شده بود به طوری که از مهر ماه لباس های زمستانی بر تن کرده بودیم و زندانی های عزیز هم اکثر بدون لباس گرم بودند و بدون جوراب و فقط با دمپایی. می توانید تصور کنید دیدن فرهاد که با لباس تابستانی دستگیر شده بود و حتی یک دست لباس هم تا آن زمان برای او نپذیرفته بودند چقدر سخت بود. ژاکت گشادی بر تن داشت که از یکی از هم بندهای خود گرفته بود بسیار لاغر ولی در نهایت استقامت و قوی و محکم و لبخند بر لب مانند همیشه. آرامش درونی او مثل همیشه سبب آرام قلب و روح و جان حتی در سخت ترین لحظات می شد. در چند دقیقه ای که فرصت داشتیم از طریق تلفن و پشت شیشه کلفت اتاق ملاقات، گفتیم و شنیدیم و سعی کردیم دلتنگی ها و رنج ها را به روی خود نیاوریم. سخت بود دیدن مادر فرهاد که باید بعد از مدتها عزیزش را از پشت شیشه ملاقات می کرد. فرهاد احوال همه را پرسید از خودش چیز زیادی نگفت به نظرم اجازه نداشت که در باره خودش صحبت کند فقط گفت که با مبلغ بسیار ناچیزی که اخیرا برای خرج های ضروریِ او می پذیرفتند، دوستان هم بند خود را به نیت شادی روح پدر خودش و پدر من مهمان کرده است. فرهاد بسیار خوشحال بود که بنا بر قانون آن زمان اوین می توانست بعد از ملاقات ما، چند دقیقه ای بشیر را در آغوش بگیرد. ما بعد از اتمام زمان ملاقات به بیرون از اتاق ملاقات آمدیم و بنا بر رسم آن زمان کودکان زیر شش سال می توانستند به ملاقات پدر یا مادرشان بروند و چند دقیقه ای در آغوش آنان آرام بگیرند. بشیر چون بسیار کوچک بود پاسداری برای بردن او آمد اما او بسیار ترسید که به بغل فردی غریبه برود. محکم گردن مرا گرفته بود و گریه می کرد و چیغ می کشید. هر چه من التماس کردم که این بچه کوچک است و ترسیده اجازه دهید تا نیمه اتاق ملاقات خودم بیاورمش و او پدرش را که ببیند آرام خواهد گرفت، آن وقت شما بغلش کنید، اجازه نداد. با وجود گریه های بشیر اصلا جرات نکردم او را جدا کنم از طرفی می دانستم فرهاد منتظر است و امکان خبر دادن به او هم نبود. دقایق بسیار سختی بود و تصمیم گیری سخت تر ولی با همه شرایط تصمیم گرفتیم به منزل برگردیم و با این شرایط بشیر به ملاقات فرهاد نرود. به این امید بودم که به تدریج به فضای اتاق ملاقات عادت خواهد کرد و جلسات بعدی آسان تر خواهد شد. دو هفته فاصله بین دو ملاقات را با التهاب فراوان گذراندیم. دوباره زمان ملاقات رسید. این بار هم چند دقیقه ای به ملاقات ما گذشت. بعدا متوجه شدم که در همان زمان حکم اعدامش را به او نشان داده بودند و به او اختیار داده بودند بین اعدام و برگشتن از اعتقادش یکی را انتخاب کند و او پای برگه اعدامش را امضاء کرده بود ولی از این ماجرا چیزی به ما نگفت. دست من آن زمان بسیار درد می کرد فرهاد مرا تشویق کرد که رانندگی را مجددا از سر بگیرم و گفت به نیت بهبودی درد دستت هم بندی های خود را مهمان کرده ام. به او گفتم عزیزم این پول بسیار ناچیز است باید برای احتیاجات ضروری خودت نگاه داری ولی گفت که این ها ضروری تر است. گفت جلسه قبل خیلی منتظر دیدار با بشیر بوده است و از من خواست که این بار حتما او را به نزدش بفرستم. از اتاق ملاقات بیرون آمدیم و مجددا همان صحنه تکرار شد. به قدری بشیر محکم گردن مرا چسبیده بود که جدا کردن دست های کوچک او بسیار سخت و سنگدلانه بود. مجددا التماس های من تاثیر نکرد. مجبور شدم او را به زور از خود جدا کنم و به دست پاسدار بسپارم. گریه او به صورتی بود که من و همه افرادی که در اتاق ملاقات بودیم به گریه افتادیم که چرا باید ملاقات بین کودک و پدرش به این سختی صورت بگیرد. بعد از مدتی صدای گریه بشیر خاموش شد و فهمیدم در آغوش فرهاد است. چند دقیقه بعد همان پاسدار او را بیرون آورد در حالی که هنوز هم اشک در چشمانش می درخشید ولی لبخندی بر لب داشت و سیب قرمز بزرگی که فرهاد به او داده بود در دستش بود.
این آخرین ملاقات ما بود. دو هفته بعد که برای ملاقات رفتیم به ما اجازه ملاقات ندادند و دو هفته بعد از آن در تاریخ 27 آبان وقتی برای ملاقات به اوین رفتیم متوجه شدیم شب قبل او را اعدام کرده اند یعنی در تاریخ 26 آبان ماه سال 1363. بدون وصیت نامه، بدون آنکه اجازه دهند او را به نحو شایسته دفن کنیم و بدون آنکه از محل دفن او نشان مشخصی به ما بدهند و بدون آنکه از نحوه اعدام او با خبر شویم. فرهاد در موقع اعدام 32 سال داشت و از ازدواج ما دو سال و پنج ماه می گذشت و پسر عزیزم فقط یک سال و تقریبا چهار ماه داشت که پدرش را در این عالم مادی از دست داد و از حضور جسمانی او محروم گشت. در کل زمان زندان ما از فرهاد سه نامه دریافت داشتیم. در اولین ملاقات من از او خواهش کردم نامه ای فقط برای بشیر بنویسد که در آن به گریه او هم اشاره کرده است. این نامه آخرین نامه فرهاد شد و حکم وصیت نامه او را برای ما دارد چون بعد از ملاقات دوم ما به دست ما رسید و بعد از آن دیگر او را ملاقات نکردیم. در چند جای نامه دستخط او را سیاه کرده بودند ولی در نور می شد تشخیص داد که چه نوشته است. مثلا آیه مبارکه ای که از کلمات مکنونه عربی برای او نوشته بود را سیاه کرده بودند. کلمه تکبیر را خط زده بودند و به جای آن نوشته بودند سلام و حتی امضای او که نوشته بود بابا را سیاه کرده بودند و مجددا نوشته بودند بابا. متن نامه اش را این جا می نویسم:
تاریخ 15/7/ 1363
نام و نام خانوادگی: فرهاد اصدقی ممقانی
بشیر عزیزم. امروز پس از متجاوز از سه ماه ملاقاتت نمودم ولی برای ملاقات حضوری نیامدی. از قرار معلوم مامان بزرگ اصرار داشته که بیایی ولی گریه امانت نداده، از اینکه برای تولدت هدیه ای نفرستاده ام مرا خواهی بخشید ولی در روز تولدت مخصوص موفقیت تو دعا نمودم. ضمنا هر روز صبح برایت دعا نموده قلب صافی از خداوند مسئلت مینمایم. حقیقتا صفای قلب ابتدای کار است چنانچه فرموده: فی اول القول املک قلبا جیدا حسنا منیرا، لتملک ملکا دائما باقیا ازلا قدیما.( این قسمت را سیاه کرده اند). نصایح و راهنمایی های مامان را خوب گوش کن و به مامان و مامان بزرگ ها و عمو فرزاد و دایی حمید و بقیه فامیل تکبیر( سیاه کرده و نوشته اند سلام) مرا برسان. بامید دیدارت بابا
زندان اوین آموزشگاه سالن شماره 3 اطاق 75 فرهاد اصدقی ممقانی نام پدر حسن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر