۱۳۹۵ اسفند ۲۰, جمعه

حكايتى از ايام صيام ....


تا اين که يک چنين روزى بنده را براى امرى در بيرون احضار فرمودند. در بيانات مبارک آثار کسالت وملالت هويدا بود. آهسته آهسته مشى مى فرمودند. کم کم از پله هاى بيت مبارک به تأ ّنى بالا رفتند و آثار کسالت به اظهار انزجار و ملالت منجر گرديد. سپس فرمودند، "حالم خوب نيست. ديشب سحرى نخورده ام؛ افطار هماشتها نداشتم. حالا قدرى استراحت لازم دارم." دراين حال چهرۀ مبارک به قدرى زرد بود که من بسيار مشّوش گشتم. لهذا در مقام جسارت برآمدهعرض کردم،"خوب است افطار بفرماييد."فرمودند،"خير،شايسته نيست."عرض کردم،"با اين کسالِت وجود مبارک،روزه هم سزاوار نيست."فرمودند،"َنقلى ندارد؛قدرى راحت مى کنم."عرض کردم،"احّباى الهى نمى توانند وجود مبارک را اينقدر ضعيف و نحيف مشاهده کنند."بعضى فرمايشات مؤّثر در جواب فرمودند که مراقانع کنند؛ قانع نشدم، بلکه بر جسارت افزودم. بعد از اصرار و ابرام زياد، کار به گريه و زارى منجر گرديد؛ باز هم قبول نفرمودند. نمى دانم چه کيفيتى دروجود من پيدا شد که نتوانستم در مقابل دلائلى که براى لزوم ادامۀ صوم خود اقامه مى فرمودند، ساکت شوم. باز هم بيشتر اصرار ورزيدم. در دل گفتم، هرچه باداباد؛ اينقدر التماس و التجاء مى کنم تا به نيت خود نائل گردم، زيرا هيکل مبارک را تا اين درجه ضعيف نمى توانستم مشاهده کنم.درحين استدعا و تمّنا وتضّرع وابتهال، افکار عجيب و غريب از خاطرم مى گذشت، مثل اين که خواسته باشم مراتب مقبوليت در عبوديت و رقيّت خود را درآستان احديت سنجيدم باشم واين موّفقيت را به فال نيک پندارم.اين بود که قلباً هم به روضۀ مبارکه التجاء بردم. تا اين عبارت بى اختيار از زبانم جارى شد؛ عرض کردم، "پس بياييد يک کار بکنيد." فرمودند، "چه کنم؟"با چشم اشک بارعرض کردم،"بياييد يکروز روزۀ خودتان را بخوريد تا قلب يک مؤمن گناهکاِر جمالمبارک را مسرور نماييد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر