۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

شعری در وصف روز بعثت حضرت اعلی

از کِی آغاز شد این عشق و شکوه
از همان لحضه که باز آمد رو
در زمانی که جهان شد تاریک
همهء پنجره ها بسته نظرها باریک
در زمانی که جهان بود بسی آشفته
غصه ها بر دل و اما به زبان ناگفته
حضرت باب گشودند در خوشبختی
تا که آسوده نِمایند بشر از سختی
آن زمانی که پلی ساخته شد
به جهان باغ گلی ساخته شد
سفرِ راهِ حقیقت به پایان بِرسید
انتهایی که در آن نورِ نِمایان بِرسید
باز شد با ید غیبی در دروازه عشق
مژده بادا که ندا داد به آوازهء عشق
آن زمانی که جهان منتظر نور نشست
رسم ها را بشِکست چشم بر کینه بِبست
او وفا کرد به عهدش و چراغی آورد
بحر احیای بشر کلید باغی آورد
این همان باغ پر از مهر و وفاست
آن بهشتی که در دامنه کوه بقاست
راز آن گاه هویدا و گاهی به خفاست
در دل باغ رَیاحین مُحبت و صفاست
ساقیِ راز ببین بر سر پیمان آمد
بر تن خسته عالم زخدا جان آمد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر