۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

تصویر دکتر فیروز نعیمی اعدامی بهایی، پس از اعدام در 24 خرداد 1360 در زندان همدان***

این تصویر توسط یکی از مسئولین وقت زندان همدان در آن سال ثبت شده است.
همسر فیروز نعیمی٬ که بارها خود وی نیز در آن سال ها مورد بازجویی قرار گرفت و بعد از کشته شدن همسرش در همدان ماند و خرداد ماه ۱۳۶۰ را به خوبی به یاد دارد٬ به ایران‌وایر گفت: «کسی مستقیم به من خبر نداد. یکی از دوستان گفت که با ندامت‌گاه تماس بگیرم٬ اما ندامت‌گاه هم به من نگفت که زندانیان ما را کشته‌اند. شماره‌ی محل دیگری را به من دادند اما تمام تماس‌ها بی‌فایده بود. ما هنوز هم نمی‌دانیم عزیزان‌مان توسط چه کسانی کشته شدند. به من گفتند که شکنجه‌گرشان بعدها دیوانه شد و در مشهد فوت کرد٬ چون مدام چشم‌های عزیزان ما را در مقابل خود می‌دید.
رویا٬ فرزند سهراب حبیبی که به همراه دکتر نعیمی در زندان بوده و اعدام شد در گفت‌وگو با ایران وایر به کشته شدن برخی از عاملان این اعدام اشاره کرد:‌ «افرادی که این هفت نفر را شکنجه و اعدام کردند هرکدام به طریقی از بین رفته‌اند. یکی از آن‌ها هنگام شکنجه حالش بد می‌شود و بعد از انتقال به بیمارستان جان خود را از دست می‌دهد. تعدادی از آن‌ها هنگام برگشت به تهران در سانحه‌‌ای تصادف کرده و می‌میرند. شخصی بود به نام آقای ابراهیمی٬ او پس از این واقعه به مشهد رفت و خودش را به دار آویخت».
طبق اظهارات رویا حبیبی٬٬ آشپز زندان پس از کشته شدن این هفت‌ نفر برای تسلیت‌گویی به منزل خانواده‌ها رفته و در مجلس ترحیم آن‌ها شرکت کرده بود اما بعد از بازگشت به زندان توبیخ می‌شود و به عنوان «تنبیه» شلاق می‌خورد.

صدور سه حکم اعدام برای ابراز عقیده و سخن؛ توهین به اصول انسانی است

حقوق بشر ایران، ۷ فروردین ماه ۱۳۹۶: سه زندانی بنام‌های سینا دهقان، محمد نوری و مرجان داوری تنها به دلیل اعتقادات و یا بیان نظراتشان به اعدام محکوم شده‌اند.
محمود امیری مقدم سخنگوی سازمان حقوق بشر ایران در این خصوص گفت: "صدور حکم اعدام برای سینا دهقان، محمد نوری و مرجان داوری یادآور احکام مرگ برای ابراز عقیده در قرون وسطی است. جامعه جهانی نباید در قبال این احکام سکوت کند و ما خواهان محکومیت جهانی این احکام هستیم."
بنابه اطلاع سازمان حقوق بشر ایران، سینا دهقان شهروند اهل تهران در تاریخ ۲۹ مهر ماه سال ۱۳۹۴ زمانی که روزهای پایانی خدمت سربازی خود را در یکی از پادگان‌های سپاه پاسداران در تهران سپری می‌کرد توسط وزارت اطلاعات شهر اراک بازداشت شد. سینا دهقان پیش از بازداشت در نرم افزار پیام رسان "لاین" به همراه محمد نوری اهل اراک، سحر الیاسی اهل تهران و یک نوجوان زیر ۱۸ سال پست‌هایی در خصوص اسلام منتشر کرده بود که مقامات قضائی و امنیتی آن‌ها را توهین آمیز قلمداد کرده‌اند.
شعبه یک دادگاه کیفری استان مرکزی به ریاست محمدرضا رحمتی، سینا دهقان و محمد نوری را به اعدام و سحر الیاسی را به ۷ سال زندان محکوم کرد و گفته می‌شود برای نوجوانی که در این پرونده بازداشت شده بود به علت صغر سن تاکنون حکمی صادر نشده و وی با قید وثیقه آزاد شده است.
بهمن ماه سال ۱۳۹۵ دیوان عالی کشور حکم اعدام سینا دهقان و محمد نوری را تأیید کرد و حکم ۷ سال زندان سحر الیاسی را به ۳ سال کاهش داد.
این سه متهم همچنین در دادگاه انقلاب به اتهام توهین به رهبری به ۱۶ ماه زندان محکوم شده‌اند.
یک منبع مطلع در خصوص پرونده سینا دهقان به سازمان حقوق بشر ایران گفت: "سینا در هنگام بازداشت ضرب و شتم شده بود و در وزارت اطلاعات اراک نیز بارها مورد بدرفتاری و شکنجه قرار گرفته و او را وادار به انجام مصاحبه تلویزیونی کرده اند."
سینا دهقان که اکنون ۲۱ سال سن دارد در بند زندانیان خطرناک نگهداری می‌شود و این موضوع مشکلات زیادی را نیز برای وی به وجود آورده است.
"مرجان داوری" زندانی دیگری است که به علت برگزاری کلاس و ترجمه کتاب در خصوص "اکنکار" بازداشت و به اتهام افساد فی الارض به اعدام محکوم شده است.

وی ۲ مهر ماه سال ۱۳۹۴ در منزل پدری‌اش در شهر کرج توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شد و شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی صلواتی حکم اعدام وی را صادر کرده است.
یکی از نزدیکان وی به سازمان حقوق بشر ایران گفت: "مصادیق بسیاری همچون فرقه گرایی، ارتداد، رابطه نامشروع، اجتماع و تبانی علیه نظام، عضویت در فرقه عرفانی اکنکار، مباحثی که در کتب ترجمه شده توسط ایشان مطرح شده و سخنانی که در طی کلاس‌هایی که برگزار کردند به زبان آورده‌اند در دادگاه علیه وی استفاده شده تا بتوانند اتهام افساد فی الارض را به وی وارد کنند."
"مرجان داوری" در دوران بازداشت خود که حدود چهار ماه در بند ۲۰۹ به طول انجامید اجازه تماس با خانواده و وکیل خود را نداشته است. وی بهمن ماه سال جاری از بند زنان اوین به زندان شهر ری (قرچنگ ورامین) منتقل شده و اکنون در این زندان نگهداری می‌شود.


در این تصویر که آزیتا رفیع زاده پیش از بازگشت به زندان اوین به ملاقات پیمان کوشکباغی همسر خود در زندان رجایی شهر رفته است تنها چیزی که می توان از صورت آزیتا دید پیروزی و استقامت است.
در این سه تصویر زیر که همه لبخند بر لب دارند یک موضوع موج می زند و آن هم " استقامت" و " پایداری " است. 
چقدر باید آدمی قدرت داشته باشد که در مقابل سختی ها هم لبخند بزند. افرادی که در تصویر مشاهده می کنید هر کدام یکی از اعضای خانواده خود را پشت میله های زندان هر هفته یکبار ملاقات می کنند اما به راهی که در پیش گرفته اند آنقدر ایمان و باور دارند که این سختی ها را نادیده گرفته و حتی آن را به دید منفی نگاه نمی کنند.
نکته آخر نیز که تلخی این تصویر است محکم به آغوش گرفتن مادر توسط بشیر عزیز و کوچولو است که دیگر برای خودش مردی شده است، ای کاش این بی عدالتی ها نبود تا آغوش کودک از مادر جدا نمی شد...
به امید آزادی تمامی زندانیان بی گناه و از بین رفتن ظلم و بی عدالتی در جهان و بخصوص ایران و برقرار صلح و وحدت عالم انسانی.
#بهایی_نیو

زنان قهرمان بهایی

اگر از من بپرسند نام چند قهرمان را نام ببر، اسامی زیر را خواهم گفت در کنار چندین اسم دیگر....
از راست شميس دهقاني(مهاجر)زنداني آزادشده ( همسر وی شهاب دهقانی همچنان در زندان است) ،مژده ظهوري محکوم به زندان ( همسر وی آقای فرهاد فهندژ در زندان هستند) ،آزيتارفيع زاده زنداني فعلي( همسر وی پیمان کوشکباغی نیز در زندان است) ،شهين رضائي همسرزندانی سعيدرضایی ( از مدیران جامعه بهایی ایران) و مريم ميثاقي همسر بهنام ميثاقي كه همسرش 15 سال محبوس بود...

از اعتقادت برمیگردی یا اعدام

Baha'i Principles posted
یادداشت روفیا اصدقی در بیست و نهمین سالگرد اعدام همسرش دکتر فرهاد اصدقی:
بیست و ششم آبان ماه ،عجیب این است که هر چه زمان می گذرد خاطرات کم رنگ نمی شود. با وجود گذشت بیست و نه سال از تاریخِ از دست دادن فرهاد عزیزم هنوز هم خاطره آن روزهای پر رنج به پُر رنگی همان روزهاست. نوشتن آن ها هم دردناک است ولی شاید نوشتن باعث شود آن چه در ذهن می گذرد به روی کاغذ آید و دیگران نیز شریک شوند در آن چه بر تاریخ این سرزمین گذشته، بر افرادی که آرزویی جز ساختن این مرز و بوم نداشتند و با تمام وجود بر آن پای فشردند و آخر هم جان بر سر آن نهادند.
فرهاد عزیز در بعدازظهر 5 تیر ماه سال 1363 دستگیر شد. همان روزی که او را دستگیر کردند با هم در باره اینکه چطور و چگونه اولین سال تولد بشیر عزیزم را که 22 تیر ماه به دنیا آمده بود، جشن بگیریم مشورت می کردیم. در آن زمان نزدیک یک سال بود که ما خانه و سرپناه مشخصی نداشتیم. زمان تولد بشیر روزی که من قرار بود از بیمارستان همراه با نوزادم به منزل برگردم پاسدارها به منزل ما ریختند و همین باعث شد که من از بیم آنکه نوزادم را برای فشار بر پدرش گروگان نگیرند، با همان لباسی که به تن داشتم و تنها لباسی که برای او برداشته بودم، آواره شدم. آن روزها جامعه بهایی در وضعیت بسیار سختی به سر می برد تعداد بسیار زیادی در زندان ها به سر می بردند و تعداد بسیاری از خانواده ها تحت فشار فوق العاده مالی، جانی، شغلی و تهدیدات روزافزون بودند. نگهداری نوزاد در چنین شرایطی بسیار سخت بود تا حدود سه ماهگی بشیر فقط یک بار فرهاد موفق به دیدار فرزندش شد. او هم به نوع دیگری آواره شده بود. تا بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم با هم باشیم هر چه پیش آید. از آن زمان به بعد با وجود سختی های بسیار با هم بودنمان تحمل سختی ها را آسان می کرد، بشیر را در ماشین خود بزرگ کردیم که خود حکایت بسیار دارد و از حوصله این نوشته خارج است شاید روزی در باره آن هم بنویسم. در این مدت تقریبا دائما در سفر بودیم و گاهی که به طهران می آمدیم سعی می کردیم با وجود مشکلات بسیار به ملاقات مادر و برادر فرهاد که آنها نیز بعد از هجوم به منزل ما آواره شده بودند، برویم. تولد یک سالگی بشیر موقعیتی بود که می توانستیم فقط با اعضای خانواده در کنار هم باشیم و شاید کمی دیدارها را تازه کنیم جایی برای اینکه دور هم باشیم نداشتیم ولی تصمیم گرفتیم که با هم به یک پارک یا جای دیگری شبیه آن برویم و دور هم باشیم. همین. ولی آن هم امکان پذیر نشد. فرهاد را دستگیر کردند و به زندان اوین بردند. در زمان تولد یک سالگی بشیر، فرهاد در انفرادی بود. در پانزدهم مهر ماه بعد از چندین ماه بی خبری برای اولین بار به ما ملاقات دادند. فقط من و بشیر و مامان فرهاد می توانستیم به ملاقات برویم حتی فرزاد، برادر فرهاد، هم نمی توانست به ملاقات بیاید چون در آن زمان خواهر و برادر زیر سی سال نمی توانستند به ملاقات بروند. با هزار اشتیاق و هیجان برای ملاقات آماده شدیم. در سال 63 هوای طهران بسیا رسرد شده بود به طوری که از مهر ماه لباس های زمستانی بر تن کرده بودیم و زندانی های عزیز هم اکثر بدون لباس گرم بودند و بدون جوراب و فقط با دمپایی. می توانید تصور کنید دیدن فرهاد که با لباس تابستانی دستگیر شده بود و حتی یک دست لباس هم تا آن زمان برای او نپذیرفته بودند چقدر سخت بود. ژاکت گشادی بر تن داشت که از یکی از هم بندهای خود گرفته بود بسیار لاغر ولی در نهایت استقامت و قوی و محکم و لبخند بر لب مانند همیشه. آرامش درونی او مثل همیشه سبب آرام قلب و روح و جان حتی در سخت ترین لحظات می شد. در چند دقیقه ای که فرصت داشتیم از طریق تلفن و پشت شیشه کلفت اتاق ملاقات، گفتیم و شنیدیم و سعی کردیم دلتنگی ها و رنج ها را به روی خود نیاوریم. سخت بود دیدن مادر فرهاد که باید بعد از مدتها عزیزش را از پشت شیشه ملاقات می کرد. فرهاد احوال همه را پرسید از خودش چیز زیادی نگفت به نظرم اجازه نداشت که در باره خودش صحبت کند فقط گفت که با مبلغ بسیار ناچیزی که اخیرا برای خرج های ضروریِ او می پذیرفتند، دوستان هم بند خود را به نیت شادی روح پدر خودش و پدر من مهمان کرده است. فرهاد بسیار خوشحال بود که بنا بر قانون آن زمان اوین می توانست بعد از ملاقات ما، چند دقیقه ای بشیر را در آغوش بگیرد. ما بعد از اتمام زمان ملاقات به بیرون از اتاق ملاقات آمدیم و بنا بر رسم آن زمان کودکان زیر شش سال می توانستند به ملاقات پدر یا مادرشان بروند و چند دقیقه ای در آغوش آنان آرام بگیرند. بشیر چون بسیار کوچک بود پاسداری برای بردن او آمد اما او بسیار ترسید که به بغل فردی غریبه برود. محکم گردن مرا گرفته بود و گریه می کرد و چیغ می کشید. هر چه من التماس کردم که این بچه کوچک است و ترسیده اجازه دهید تا نیمه اتاق ملاقات خودم بیاورمش و او پدرش را که ببیند آرام خواهد گرفت، آن وقت شما بغلش کنید، اجازه نداد. با وجود گریه های بشیر اصلا جرات نکردم او را جدا کنم از طرفی می دانستم فرهاد منتظر است و امکان خبر دادن به او هم نبود. دقایق بسیار سختی بود و تصمیم گیری سخت تر ولی با همه شرایط تصمیم گرفتیم به منزل برگردیم و با این شرایط بشیر به ملاقات فرهاد نرود. به این امید بودم که به تدریج به فضای اتاق ملاقات عادت خواهد کرد و جلسات بعدی آسان تر خواهد شد. دو هفته فاصله بین دو ملاقات را با التهاب فراوان گذراندیم. دوباره زمان ملاقات رسید. این بار هم چند دقیقه ای به ملاقات ما گذشت. بعدا متوجه شدم که در همان زمان حکم اعدامش را به او نشان داده بودند و به او اختیار داده بودند بین اعدام و برگشتن از اعتقادش یکی را انتخاب کند و او پای برگه اعدامش را امضاء کرده بود ولی از این ماجرا چیزی به ما نگفت. دست من آن زمان بسیار درد می کرد فرهاد مرا تشویق کرد که رانندگی را مجددا از سر بگیرم و گفت به نیت بهبودی درد دستت هم بندی های خود را مهمان کرده ام. به او گفتم عزیزم این پول بسیار ناچیز است باید برای احتیاجات ضروری خودت نگاه داری ولی گفت که این ها ضروری تر است. گفت جلسه قبل خیلی منتظر دیدار با بشیر بوده است و از من خواست که این بار حتما او را به نزدش بفرستم. از اتاق ملاقات بیرون آمدیم و مجددا همان صحنه تکرار شد. به قدری بشیر محکم گردن مرا چسبیده بود که جدا کردن دست های کوچک او بسیار سخت و سنگدلانه بود. مجددا التماس های من تاثیر نکرد. مجبور شدم او را به زور از خود جدا کنم و به دست پاسدار بسپارم. گریه او به صورتی بود که من و همه افرادی که در اتاق ملاقات بودیم به گریه افتادیم که چرا باید ملاقات بین کودک و پدرش به این سختی صورت بگیرد. بعد از مدتی صدای گریه بشیر خاموش شد و فهمیدم در آغوش فرهاد است. چند دقیقه بعد همان پاسدار او را بیرون آورد در حالی که هنوز هم اشک در چشمانش می درخشید ولی لبخندی بر لب داشت و سیب قرمز بزرگی که فرهاد به او داده بود در دستش بود.
این آخرین ملاقات ما بود. دو هفته بعد که برای ملاقات رفتیم به ما اجازه ملاقات ندادند و دو هفته بعد از آن در تاریخ 27 آبان وقتی برای ملاقات به اوین رفتیم متوجه شدیم شب قبل او را اعدام کرده اند یعنی در تاریخ 26 آبان ماه سال 1363. بدون وصیت نامه، بدون آنکه اجازه دهند او را به نحو شایسته دفن کنیم و بدون آنکه از محل دفن او نشان مشخصی به ما بدهند و بدون آنکه از نحوه اعدام او با خبر شویم. فرهاد در موقع اعدام 32 سال داشت و از ازدواج ما دو سال و پنج ماه می گذشت و پسر عزیزم فقط یک سال و تقریبا چهار ماه داشت که پدرش را در این عالم مادی از دست داد و از حضور جسمانی او محروم گشت. در کل زمان زندان ما از فرهاد سه نامه دریافت داشتیم. در اولین ملاقات من از او خواهش کردم نامه ای فقط برای بشیر بنویسد که در آن به گریه او هم اشاره کرده است. این نامه آخرین نامه فرهاد شد و حکم وصیت نامه او را برای ما دارد چون بعد از ملاقات دوم ما به دست ما رسید و بعد از آن دیگر او را ملاقات نکردیم. در چند جای نامه دستخط او را سیاه کرده بودند ولی در نور می شد تشخیص داد که چه نوشته است. مثلا آیه مبارکه ای که از کلمات مکنونه عربی برای او نوشته بود را سیاه کرده بودند. کلمه تکبیر را خط زده بودند و به جای آن نوشته بودند سلام و حتی امضای او که نوشته بود بابا را سیاه کرده بودند و مجددا نوشته بودند بابا. متن نامه اش را این جا می نویسم:
تاریخ 15/7/ 1363
نام و نام خانوادگی: فرهاد اصدقی ممقانی
بشیر عزیزم. امروز پس از متجاوز از سه ماه ملاقاتت نمودم ولی برای ملاقات حضوری نیامدی. از قرار معلوم مامان بزرگ اصرار داشته که بیایی ولی گریه امانت نداده، از اینکه برای تولدت هدیه ای نفرستاده ام مرا خواهی بخشید ولی در روز تولدت مخصوص موفقیت تو دعا نمودم. ضمنا هر روز صبح برایت دعا نموده قلب صافی از خداوند مسئلت مینمایم. حقیقتا صفای قلب ابتدای کار است چنانچه فرموده: فی اول القول املک قلبا جیدا حسنا منیرا، لتملک ملکا دائما باقیا ازلا قدیما.( این قسمت را سیاه کرده اند). نصایح و راهنمایی های مامان را خوب گوش کن و به مامان و مامان بزرگ ها و عمو فرزاد و دایی حمید و بقیه فامیل تکبیر( سیاه کرده و نوشته اند سلام) مرا برسان. بامید دیدارت بابا
زندان اوین آموزشگاه سالن شماره 3 اطاق 75 فرهاد اصدقی ممقانی نام پدر حسن

بهایی یعنی چه؟

 حضرت عبدالبهاء میفرمایند.بهایی یعنی جمیع عالم را دوست داشتن و با کل بشر مهربان بودن ودر خدمت به نوع بشر کوشیدن ودر سبیل صلح عمومی همت کردن. دیانت بهایی هرگز قصد ندارد پیامبران و ادیان گذشته را نسخ یا باطل کند. بلکه پیامبران را فرستاده خداوند یکتا میدانند، و معتقدند خداوند یکتا در هر مقتضیات زمانی نسبت به درک و فهم مردم آن زمان تعالیمی برای بشر توسط پیامبران میفرستدو با پیشرفت زمان پیامبران جدید با تعالیم جدید میآیند . در هر یک از ادیان در آثار خود وعده پیامبر بعد خود را داده اند