۱۳۹۶ تیر ۲۶, دوشنبه

چرا بهائی؟ جوابش در پنج سؤال!



ماخذ:‌ avrelseale.wordpress.com
نوشته آورِل سیل (Avrel Seale)
ترجمۀ مهرداد جعفری
آورِل سیل
آورِل سیل
کمی بیش از ده سالِ قبل تصمیم گرفتم که بهائی شوم. این اقبال تحوّل عظیمی در زندگی من به وجود آورد در حالیکه هرگز در انتظار وقوع آن نبودم. تا آن زمان ، هیچ دوست بهائی نداشتم و تنها با دو نفر بهائی برخورد کرده بودم.
با آنکه هیچگونه تعلّق خاطرِ قبلی به این دیانت نداشتم، و چنین اقدامی بسیار ناگهانی به نظر میرسید، ولکن نمیتوانستم از تقدیر خود بگریزم. امّا هنگامی که برای یافتن علائم اوّلیۀ عاملی که مرا به چنین جایگاهی روحانی هدایت نمود در گذشتۀ خویش جستجو میکردم، به نتیجۀ شگفت آوری دست یافتم. دریافتم که بیش از هر فرد دیگری، ایمانم را مدیونِ عالم مشهور و برجستۀ الهیّاتِ مسیحیِ مدرن، سی. اس. لوئیس (C.S. Lewis) هستم.
این نکته را ابتداً فقط به یک دلیل بیان میکنم و آن این است که وقتی حدود ۲۷ سال داشتم در حین مطالعۀ شاهکار مشهورش تحت عنوان « مسیحیّتِ ناب» (Mere Christinaity) به عبارت زیر برخورده بودم:
«دین شامل مجموعهای از بیانات دربارۀ حقایق است که میتوانند درست یا غلط باشند. اگر این گفته ها صحیح باشند کشتی حیات انسانها را به سرمنزل مقصود هدایت میکنند ولی چنانچه ناثواب باشند، مسئله ای کاملاً متفاوت میشود.»
امروز که این مجدداً به این جملۀ لوئیس فکر میکنم، درمییابم که بسیاری از آن نکات مورد پسندم نیست. (گرچه معتقدم که این نوشتار جای مناسبی برای بیانِ اینگونه تضادّها نیست). ولی اذعان دارم که اظهارات وی نه تنها کاملاً آشکار بوده بلکه دارای ارزش نیز بوده است؛ ولیکن چنانکه باید و شاید مورد توجّه قرار نگرفته است. آن زمان گرچه قادر به درک تمامیِ ارزش این بیان نبودم ولی آن را چون گوهری گرانبها در مشت خود فشردم و در عین حال، شاهد گذر زندگانی پُر فراز و نشیبم گشتم؛ زیرا شرایط حیاتم همواره بر این منوال نبوده است. فی الواقع، نه حقیقت امری نسبی است و نه میتوان به همه چیز از منظر معناشناسی یا روانشناسی نگریست.
با گذشت زمان، سؤالاتی که در مورد خداوند، معنویت و دین داشتم، به پنج مورد تقسیم شده بودند. چنانچه پاسخ قانع کننده ای برای هر یک از آنها می یافتم آن جواب مرا به سؤال بعدی رهنمون میشد تا نهایتاً مجموعۀ این سؤالات سبب اقبالم به دیانت بهائی گردیدند.
ممکن است کمی عجیب به نظر آید که چگونه پنج سؤال قادر است انسانی را علیرغم علاقه و یا عدم علاقه اش به مطالب مذهبی متقاعد به قبول دیانتی نماید. شاید با ذکرِ مثالی بتوانم این اقبال را به طرز قابل درکی توضیح دهم. فرض میکنیم که من مجازم فقط با پنج حرکت از دفترم در مرکز شهر آستین (Austin) در ایالت تگزاس (Texas‌) به کبابخانۀ سنتی موکسی (Moxi) در مرکز فروشگاه بزرگ تاندر بِی (Thunder Bay) در انتاریوی کانادا (Ontario) بروم. این سفری است که دقیقاً میتوان فقط با پنج حرکت صحیح طیّ نمود (با وجود آنکه به نظر غیرممکن میآید) ولی باید آگاه بود که نکتۀ مهمّ فقط تصمیم گیریِ صحیح بر سَرِ دوراهی هاست که منجر به رسیدن به مقصد که همان کبابخانۀ سنتی (Classic Grill) است میگردد. هرچند که این کار ممکن است بعید به نظر آید امّا سی. اس. لوئیس شخصاً به بهترین وجه این نکته را شرح داده است:
«بر اساس تجربیّات شخصی ام، واقعیّتها، علاوه بر بغرنج بودن معمولاً عجیب هم به نظر میآیند… واقعیّات در عمل غیرقابل پیشبینی هم هستند. این یکی از دلائلی است که بر اساس آن به مسیحیّت ایمان دارم. این دیانتی نیست که بتوان درباره اش حدس زد ….»
سؤال اوّل: آیا خدا وجود دارد؟
برداشتِ من، از مثالِ سفر از مرکز شهرِ آستین (Austin) به شهر تاندر بِی (Thurnder Bay) در انتاریوی کانادا [اآنهم فقط با انجامِ پنچ حرکت]، این است که چون عمدۀ رانندگی در این مسیر در شاهراه ایالتی شمارۀ ۳۵ صورت میگیرد، مهم ترین حرکتی که باید انجام شود هنگامی است که به جادۀ (آی ـ 35) می رسیم. اگر اشتباهاً به جای شمال به سمت جنوب گردش کنیم دیگر هرگز به کبابخانۀ سنتی(Moxi Classic Grill) نخواهیم رسید. لذا بسیار عاقلانه خواهد بود که در مرحلۀ نخست با تصمیمگیری دقیق و غیرعجولانه (که فوائد بیشماری دربر دارد) موّفق به انتخاب صحیح گردیم.
قبل از هر چیز باید اذعان کنم که هیچ دلیلی برای وجود یا عدم وجود خداوند در دست نیست. وجود خداوند غیرقابل اثبات و انکار است. بنابراین چنانچه در این مقاله به دنبال دلیلی برای اثبات خداوند هستید بهتر است که دست از خواندن آن بردارید. البتّه عدم توانائی ما در اثبات وجود خداوند با عدم وجود علائم موجودیّت خدا کاملاً مغایر است. زیرا اثر انگشتان توانای الهی را در تمامی عرصه های خلقت به وضوح میتوان دید. در واقع روابط حیرت انگیز و بینظیر آثار طبیعت را میتوان به عنوان سند شمارۀ یک عرضه نمود که خود گواه معتبری بر وجود نیروی مافوق بشری میباشد. قوّهای به مراتب فراتر از هوش و خرد انسانی که مستمراً در کار است و گیتی را مرتباً به سوی بازسازی سوق میدهد. این نکته برای آنانی که معتقد به وجود خالق جهان هستند به خودیِ خود تأئیدی بر اعتقادشان است. امّا غیر معتقدین، این نظریه را به تنهائی دلیل اثبات وجود خداوند نمیدانند زیرا بر این باورند که طبیعت نیز قادر است بنفسه همان نتایج شگفت آور را بوجود آورد.
به نظر منِ، این نکته را نباید نادیده گرفت که انسانها از طبیعت و بسیاری از پدیده های هستی که ظاهراً تأثیر چندانی در بقای نوع بشر ندارند، الهام میگیرند. علوم قادرند طبیعت و خواصّ نور آفتاب را در هنگام غروب توجیه نمایند ولی توضیحی برای اینکه چرا همان نور غروب قادر است اشک به چشمان ناظران آفتاب بیاورد، ندارند. مفاهیمی که ما دنیای خویش را با آنها به تصویر میکشیم با کلماتی که منحصراً قدرت بیان تحوّل و دگرگونی را داشته باشند، قابل توصیف نیست. روانکاوی گروهی، روانشناسی حمایتی و توانائی مواد شیمیائی مغز انسانی قادرند بسیاری از رفتارهای بشری را توجیه کنند ولی آیا تواناییِ تشریح عشق روحانی به همنوع را دارند؟ قادر به توجیهِ روح فداکاری و یا حتّی داشتن هدفی به عنوان شهادت هستند؟ میتوانند علل علاقۀ شدید به هنر را توضیح دهند؟ تصوّر نگارنده بر این است که چنین علومی قادر به این امر نیستند. این روابط، پدیده ه ائی نیستند که ارتباطی به عالم مادّیات داشته باشند و یا به بیانی دیگر صفاتی نیستند که حدّاَقل بتوان خارج از وجود هر نفسِ انسانی به دنبال آنها گشت. سعی در محدود کردنِ تجربیّات انسانی در چهارچوب خشک قوانین طبیعت، شاید امر منصفانه ای نباشد تا چه رسد به اینکه بتوان عشق و شور و شوق روحانی را که هر فرد در حیات خویش تجربه میکند با منطق عقلانی محاسبه نمود. امّا این امر ـ هر چند پیچیده ـ شاید ابهامی است برای رهائی از تمام پیچیدگی های عَوالِمِ غیرِ مادّی.
دوست قدیمی خودمان سی. اس. لوئیس (C.S.Lewis) با مهارت کامل این تضادّ را به پوچ گرائی منسوب میداند:
«اگر تمامی کیهان خلقتی است بی معنی، بشر هرگز نباید به این پوچی پی برده باشد: همان گونه که اگر نور در جهان نبود هیچ مخلوقی نیازمندِ چشم نبود و تاریکی لغتی بی معنیٰ مینمود.»
این نکته لازمه اش کمی تأمّل و تفکّر است.
باید به تمام کسانیکه معتقد به وجود خداوند نیستند یاد آور شد که بنا به دلائل زیادی به نظر می رسد که کیهان غالباً نسبت به ما بی تفاوت است. امراض و قحطی دامنگیر بسیاری از کودکان معصوم است. حتّی آنانی که تغذیۀ صحیح دارند و به فعالیّت های روزانۀ ورزشی میپردازند، دچار حملۀ قلبی می شوند. در حالی که بسیاری از حریصان، و نه فروتنان، وارثان کرۀ زمیناند. با تأمّل و دقّتی بیشتر میتوان دریافت که اکثر صدمات وارده بر بشر نتیجۀ و عکس العمل اعمالی است که نوع انسان برخود وارد آورده و علت عمده اش عدم توجّه لجوجانۀ وی به نصایحِ مَظاهرِ ظهورِ اِلهی [پیامبران] بوده است. برای آلامی که بشر هنوز آنها را تجربه نکرده، باید گفت که ابتلائات باید همچنان ادامه یابد تا قدرت انتخاب انسانها آزموده شود، گرچه بشریت بهای سنگینی برایش خواهد پرداخت. در حالی که اگر به امکان وجود عالمی بعد از این عالم ایمان بیاوریم، میتوانیم نتیجه بگیریم که به نظر میرسد خداوند، در این عالم، ارزش بیشتری برای رشد جمیع نوع بشر در مقایسه با رفاهِ فردی قائل است.
آیا منطقی به نظر می رسد به چیزی که برایش دلیلی در دست نیست اعتقاد داشت؟ برای بعضی جواب منفی است، ولی اعتقاد من بر این است که اگر کمی به عمق مسأله توجّه کنیم همان نفوس، منطق را به نفع خویش به صورت انتخابی به کار میبرند. برای من کاملاً منطقی است که ادّعای اعتقاد به چیزی نمود که دلیلی قطعی برای موجودیّت آن در دست نیست؛ ولکن کلّیه شواهد موجود برای این امر، نه تنها کافی بلکه شدیداً غافلگیرکننده است. برای من دلیل وجود خداوند مستقیماً در این رده قرار دارد.
سؤال دوّم. آیا خداوند « خاص» است؟
اگر شما معتقد به وجود خدا هستید، در ادامه تصمیم دیگر این است که آیا خدا «خاص» است و یا آنکه نیروئی خلاّق ولی فاقد بصیرت است. اکثر ادیان بر این باورند که خدا با استناد به این دلیل منطقی، خاص است:
اگر خدا وجود دارد، با توجّه به معنای لغوی موجود بودن، میباید به نحو جامعی قدرتمندتر از تمامی مخلوقاتِ خویش باشد. حال که بشر یکی از این مخلوقات است و تا حدّی نسبی به بعضی از امور زندگی خود آگاهی دارد، در نتیجه میتوان بر این باور بود که پروردگار به عنوان خالقِ عالَمِ هستی علاوه بر آنکه مزِّین به تمام صفات بشری است، دارای قابلیّات لانهایه ای نیز میباشد. بنابر این، اگر انسانی، میتواند دوست داشته باشد و عشق بورزد، پس خداوند هم دارای آن قابلیّت، در درجات اولیٰتر است. اگر انسان دیگری دارای نیروی تشخیص و عدالتخواهی است، به همین منوال خداوند هم با عدالت آشنا بوده و برای آن ارزش قائل باشد. اگر انسانی شفقت دارد بر همین اساس، خداوند هم باید شفیق باشد … و به همین ترتیب میتوان تمامی قابلیّتهای انسانی را در درجات بالاتر به خداوند نسبت داد. بر همین اساس، چنانچه ما انسانها از روی مَحَبَّتِ مَحض به تربیت فرزندان خود میپردازیم پس میتوان باور داشت که پرودگار هم حائز همین قابلیّت در درجات عالی تر است. با توجّه به این چنین منطقی میتوان به انگیزه و زمینۀ بسیار پُر بار بشر در ادامۀ رابطه اش با خالق خویش پی برد.
نتیجۀ دیگر این که، خداوند نمیتواند ویژگیهای منفی انسانی را داشته باشد زیرا آن خصوصیّت ها حاصلِ نبودن خوبیهاست. مثلاً خشم در عدمِ صبر به وجود میآید. غرور و تظاهر کمبودِ خضوع است، و اِلی آخِر. تاریکی موجودیّت ندارد، بلکه فِقدانِ نور عامل تاریکی است.
هدفْ از ذکر این مثالها، انسانی نمودن خداوند نیست… «اگر انسانها قادر به انجام فلان عمل هستند پروردگار هم به آن توانا است زیرا ظاهراً رتبۀ بشری نسبت به دیگر مخلوقات به مرتبۀ خدایی نزدیکتر است.» پشتِ این امر، منطقی بسیار ساده نهفته است؛ چون هر موجودی تمام قابلیّتهای موجودات مرتبۀ پائینتر خویش را داراست. نباتات دارای تمام قابلیّاتِ عالمِ اجسامند، علاوه بر آن، قابلیّت های منحصر به فرد خود را نیز دارند. حیوانات هم قابلیّتهای گیاهان و مراتب پایینتر از آنان را دارند. انسان نیز از تمامی توانمندیهای حیوانی و نباتی و مراتب پایینتر از آن برخوردار است. به همین منوال میتوان این مثالها را در بسیاری موارد دیگر هم ادامه داد.
نتیجۀ دیگری که می توان از «خاص» بودن خداوند استنباط نمود این است که خدا قادر است در امور بشری دخالت کند و دخالت هم میکند. چنین باوری علّت اصلی توجّه انسان به دعا و مناجات ما به درگاه الهی است. برای نگارندۀ این سطور، خداوند‌ دارای دو صفت مشخصّه است: قادر مطلق و دارای مشیّت ذاتی. به عبارتی، آنچه را که پروردگار اراده کند به انجام می رساند. این است معنای خداوندی. و اگر یفعلُ مایشاء است، پس میخواهد از طرق مختلفه با مخلوقات خویش در ارتباط باشد. مانند پدر یا مادری مهربان که مایل به تعامل با فرزند خویش است.
دقیقاً همان طوری که والدین مهربان به فرزندان خود میآموزند که به جای گله و شکایت مؤدّبانه و با جملات مناسب به بیان نیازهای خود بپردازند، به همان نحو، خداوند هم انسان ها را تشویق می کند تا آنچه را که از وی می خواهند با کلماتی زیبا تقاضا نمایند ـ این پیوندی حیاتی در روند رشد مخلوقات اَعَمّ از انسان و یا هر گونه مخلوقِ دارای احساس است.
سؤال سوّم. چگونه یک «خداوند خاص» با ما در ارتباط است؟
اگر به وجود خداوند و «خاص» بودن او معتقدید، پس فاصلۀ زیادی با قبول این باور ندارید که خداوند هم برای خود آرزوئی دارد و آن آرزو خلقت موجودات است ـ تنها راهی که سبب تحقق آرزو میگردد برقراری رابطۀ نزدیک و «خاص» با آن مخلوق است. امّا به نظر می رسد که موجودیّت و طبیعت خداوند بشأنی است که امکان برقراریِ رابطۀ مستقیم بین خالق و مخلوق وجود ندارد. همانند رابطۀ بین زمین و خورشید، زیرا خورشید دارای چنان قدرتی است که اگر مستقیماً با زمین تماس بگیرد آن را نابود ساخته و از بین می برد. برای اینکه رابطۀ خلقت به این نحو ادامه یابد باید آنچه را که بهائیان به عنوان «سدرة المُنتهی» مینامند جابجا گردد.
اگر قادر مطلق، یا خداوند تعالی مایل بود میتوانست موجودیّت خویش را به بشر ثابت کند. این اشاره به این نکته است که خداوند چندان تمایلی به شناساندن ماهیّت خویش به مخلوق ندارد.
این نکته احتمالاً اثبات نیاز به ایمان را از بین میبرد و مطالعۀ دقیق آثار مذهبی نشان دهندۀ نقش حسّاس ایمان میباشد. باید چیزی در ایمان نهفته باشد که برای روند رشد ضروری است. هر فرزندی برای ادامۀ حیات، و رشد، نیازمندِ باور داشتنِ والدین خویش است.
حال اگر نوع انسان را مانند آن فرزندان و خداوند را به عنوان والِد روحانی ایشان بدانیم کاملاً منطقی است که چنین والدی، با مَحَبَّتِ خاص و نابِ خود، آرزومندِ رشد روحانی بشر که همانندِ فرزندان وی هستند بوده، مربّیانی را برای پیشرفت فرزندان خود به آموزش آنان بگمارد؛ زیرا تحصیل علم در نظر ما حقّ همگانی و ابتدائی نوع بشر در عالم مادّی است.
حال هنگامی که به عقب برگشته و رشد و تحوّلات مَدَنیّت را مشاهده نمائیم پی میبریم که چنین روندی تا حال عملی گردیده است. هرگز ترقّی جامعۀ بشری به صورت خطی صافِ و صعودی نبوده، بلکه پیشرفت تمدّن بشری در بسیاری از مواقع ناگهانی و نامنظّم بوده است. این مسئله یکی از معماهای پیچیدۀ تاریخ بشر است ـ اینکه چگونه در عرض شش هزار سال از یک میلیون سال تاریخ حیات مخلوقات، ظاهراً تمدّن بشری بطور ناگهانی و خود بخود شکوفا شده است.
مطمئناً این روندْ ناآگاهانه صورت نگرفته و خالق آسمانها آگاه است که تمدّن بشدّت در حال ترقّی است. ولیکن میتوان گفت که در قلمروِ تاریخ، تمامی آنچه را که بشر در حواشی و حوالی خویش مشاهده کرده و از آن لذّت میبرده هر کدام نسبتاً در مدتی کوتاه و شاید در چشم به هم زدنی خلق گردیده اند. در حقیقت چنانچه نفسی تمدّن بشری را زیر ذرّه بین بگذارد، شاهد اتفاقات شگفتآوری خواهد بود که گویای این اصل است که تاریخ تمامی نفوس مهمّ همگی از یک نفس سرچشمه گرفته؛ تمدّن عِبری، خویش را از دنبالۀ حضرت ابراهیم میداند و نیروی محکم و استوار دوّم در آن تاریخ حضرت موسی میباشد. مسیحیّت ردّ پای خویش را در یک نفس جستجو کرده و آن هم حضرت مسیح است. تاریخ تمدّن دیانت اسلام که اکثریّت دانشمندان موافقند که اروپا را از دوران تاریک قرون وسطی به دوران رنسانس و بعداً به دوران روشنفکری رساند، مدیون وجود حضرت محّمد است. تمدّن گسترده و اکثریّت صلح دوستِ بودائی هم منحصراً از یک نفس سرچشمه میگیرد. و این روند همچنان ادامه دارد. حال سؤال این است که آیا تمامی این پدیده ها تصادفی بوده و یا آنکه روندی عمیق تر در کار بوده است؟
اعتقادِ راسخ من بر این است که این امور هرگز اتّفاقی نبوده و ما میتوانیم هر یک از مؤسّسین ادیان جهانی را یک «مَظهَرِ ظُهور الهی» بنامیم. اگر سعی ما بر این است که بدانیم خداوند از چه طریقی با بشر ارتباط برقرار کرده هرگز نباید بجز این نفوس به دنبال شخص دیگر و یا دلیل دیگری باشیم. بشریّت نیازمندِ مربیّانی است که وی را درک کرده، با زبان خودش با او سخن گویند و تا حدّ امکان در کنارش زندگی کنند. این مربیّان باید شریک فرهنگ و رسوم قوم خویش باشند تا آنکه مردمانِ آن قوم به گفتار ایشان گوش فرادهند ـ از لغات مشترک استفاده کنند، اَلبِسۀ مرسوم آن قوم را بپوشند و داستانها و روایات آنان را نقل نمایند ـ ولی در عین حال بتوانند فرهنگ آن قوم را به چالش کشند.
ولی در واقع، هم آنان این نفوسِ نفیسه را به چالش می کشند، به زندان میاندازند و به شهادت میرسانند. و حقیقتاً این نفوس معدود ، در طی اعصار، ارواح مقدّسه ای هستند که هر یک بنوبۀ خود آینۀ تمام نمای سجایای اِلهی می باشند. چنین نفوسی خدا نیستند و در زمرۀ خدایان نیز بشمار نمیروند بلکه انسانهایی هستند که خداوند شخصاً آنان را به عنوان پیامبر خویش دست چین نموده که مربّی فرزندانش باشند. از ثمراتِ جانبی چنین روندی اینست که هر پیامبری مدنیّتی جدید را با خود به همراه آورده است. از طریق ایشان خداوند دوره ای جدید از دروس لازم را به فرزندان خویش «تعلیم» میدهد. به نظر میرسد که هر کدام برای جامعه ای مخصوص و در زمان و مکان مشخّص فرستاده شده اند تا بتوانند نهایت تأثیر را در تعلیم جامعۀ انسانی به فراخور احتیاجات زمان داشته باشند.
اخیراً در کلیسای موحّدین جهانی (Unitarian Universalist) در پایان سخنرانیم، فرد محترمی با چهره ای بسیار جدّی از من سؤال نمود که: «حال… مایلم بدانم که آیا در اعماق قلب خویش حقیقتاً معتقد به وجود نفسی انسانی هستید که می تواند سخنگوی خداوند باشد؟» پاسخ دادم: «متوجّه سؤال شما هستم و علت تردیدتان را میدانم. امّا فکر میکنم که طبیعت، الگوی مناسبی از اتّفاقات را برای ما طرح کرده است. برای خلق جسمِ یک انسان، هرگز به تمامی سلولهای تشکیل دهندۀ بدن به تعداد مساوی نیاز نداریم. بلکه در واقع فقط یک سلول از میان میلیون ها میتواند عمل لقاح را انجام داده و نطفۀ نوزادی را بوجود آورد که همان علّت و سبب اوّلیه است. من بر این باورم که این دقیقاً همان رویدادی است که در مورد مَظاهرِ مقدّسه به وقوع میپیوندد.» وی سری به تأیید تکان داد، و ابروانی گره خورده و غرق در عالم تفکّر، با من دست و داد و رفت.
سؤال دیگری که به همراه پرسش ارتباط خداوند با انسانها مطرح میشود این است که آیا بشر تمامی آنچه را که میباید بداند آموخته است؟ اگر معتقدید است که پیامبر شما آخرین پیامبری است که بر بشر ظاهر شده، پس بر همین منوال باید معتقد باشید که بشر به نهایت ترقّی خود رسیده، کامل و متعالی گشته و دیگر نیازی به پیشرفت ندارد. ولی چون به اطراف خویش نظر میافکنیم از صمیم قلب آرزو میکنیم که چنین نباشد!
بهائیان معتقدند خداوند که متوالیاً جامعۀ بشری را از طریق ظهور چنین مربیّان عالیقدری به مراحل بالاتری از پیشرفت هدایت نموده. اعتقادی است که به «استمرار ظهورات الهیه» موسوم است و بسیاری از ادیان دیگر هم تلویحاً معتقد به همین تسلسل ادیان می باشند. به عنوان مثال در دیانت یهود، کلیمیان معتقدند که حضرت ابراهیم پدر اصلی قوم یهود است، ولی حضرت موسی را مؤسّس دیانت خویش میدانند و بر این باورند که در اعصار بعد از موسی، بسیاری دیگر از انبیاء بر بشر ظاهر شدند و کلام الهی را به قوم بنی اسرائیل اِلقاء نمودند.
مسیحیان هم به الهی بودن تمامی آن پیامبران و انبیاء گذشته معتقدند و یحیای تعمید دهنده (John the Babtist) را نیز به این جمع اضافه میکنند، ولی در رتبه ای والاتر، مقامی خاصّ برای حضرت مسیح قائلند. مسلمانان هم تمامی آن پیامبران را محترم شمرده و حضرت محمّد را به آن جمع اضافه مینمایند. آنچه که تمام این ادیان جهانی بر آن معتقدند، اینستکه پیامبرشان آخرین مظهرِ ظهور الهی در سیر تکاملی ادیان میباشد و این امر با باور مشترک همگی آنان در ظهور منجی عالم بشریت که وظیفۀ استقرار ملکوت الهی بر روی زمین و ایجاد وحدت عالم انسانی در عصر ذهبی یا طلائی را بر عهده خواهد داشت، مغایرت کلّی دارد.
به نظر من، بعید به نظر میآید که خداوندی که سرشار از عشق و مَحَبَّت است بگوید که «دیگر کافی است! آنچه میباید بگویم گفتم! از این پس شما انسانها میتوانید راه حل مسائل خود را بنفسه بیابید.» حتّی اگر هم معتقد به این نکته باشیم، با نظری سطحی به اطراف خویش به تلخی درمییابیم که چنین امری صحّت ندارد و بشریّت هرگز قادر به برطرف نمودن مشکلات خویش نیست. بلکه بالعکس، به نظر میرسد که دقیقاً زمان آن فرا رسیده است که خداوند نفسی را با کلیدی بفرستد که بتواند قفل تمامی مشکلات را باز نموده و بشر را به موفّقیّتهای جدیدی در این عصر نوین هدایت نماید.
سؤال چهارم. مربّی امروز کیست؟
حال اگر شما معتقدید که خداوند موجودیّت داشته و خاص است و در نتیجه آن خداوند خاص مایل است فرزندانش را تعلیم دهد و می داند که جامعۀ بشری آنچه را که باید آموخته باشد تا حال یاد گرفته ولی هنوز از بسیاری از قابلیّت های خود فاصله دارد، سؤال منطقی بعدی این است که پس مربّی این عصر و زمان کیست؟
تعداد بسیاری از نفوس در دوران اخیر ادّعا نموده اند که همان مربّی یا سخنگوی خداوند برای این عصر میباشند. دیوید کورِش (David Koresh)، جیم جونز (Jim Jones)، و کشیش سون می یونگ مون (Rev.Sun Myung Moon) به همراه تعدادی دیگر چنین ادّعائی داشته اند. حقیقتاً در میانۀ قرن نوزدهم در ایران، بعد از ظهورِ پیامبری به نام (حضرت) باب بیش از ۲۴ نفس ادّعا نمودند که همان پیامبری هستند که به ظهورشان مژده داده شده و مکمّل ظهور حضرتش هستند.
با توجّه به گذشت بیش از یک قرن و نیم از آن زمان تا حال، به آسانی میتوان دریافت که منحصراً یکی از آن نفوس صادق بوده است. نام ایشان، که دیانت بهائی نیز نام خود را از آن گرفته ، (حضرت) بَهاءُالله می باشد.
وقتیکه در شهر حیفا، در کشور اسرائیل، مشغولِ زیارت مقامات مقدسۀ بهائی بودم؛ در گفتگویی که با هم اطاق آمریکائی یهودیِ خویش داشتم به سؤالات وی در مورد دیانت بهائی پاسخ گفتم. وی پوزخندی زد و گفت: «واقعاً خیلی جسارت میخواهد که کسی خود را پیامبر الهی بنامد». در مورد این حرف او برای مدّت مدیدی فکر کردم و پس از بازگشت به خانه (تگزاس)، ایمیلی به این مضمون برایش فرستادم: «آنچه را که گفتی ممکن است صحیح باشد؛ ولی ما تگزاسیها اصطلاحی داریم که میگوید: اگر چنین ادّعائی درست باشد مدّعی درباره اش لاف نمیزند.»
دلائل بسیاری دارم که شخصاً معتقدم ادّعای حضرت بهاءاللّه مبنی بر مقام مربّی حقیقی الهی برای عالم انسانی در این عصر و زمان کاملاً صحّت دارد ولی مهمترین آنها در زیر آمده است:
الف: قدرت کلام. در عصرِ حضرت بهاءاللّه مرسوم بود که مردم، از نفوس مقدّسی که ادّعای مَظهَریّت داشتند، تقاضای معجزه نمایند. گرچه تمامی حیات حضرت بهاءاللّه سرشار از معجزات بود ولی خود حضرتشان چنین دلیلی را برای نفوسی که شخصاً “شاهد عینی” آن وقایع نبوده مردود دانسته و در عوض فرموده اند که قانع کننده ترین معجزاتِ مَظهَرِ حقیقیِ ظهورِ اِلهی، بیانات ایشان میباشد. زیرا که در واقع این کلام نفسِ خودشان نیست بلکه گفتار خالق حقیقی است. این نکته ای نیست که شخص ثالثی مانند من بتواند از عهدۀ توضیح آن برای دیگران برآید و تنها کمکی که از دستم من برمیآید این است که توجه همگان را به کلام خود مظهر امر رجوع دهم. اگر بیان نازله توانست در روح و قلبِ طالب مؤثّر گردد، فَبِهَا المَطلوب.
ب: علاوه بر قدرت کلامِ مَظهَرِ ظهور ، شاهد و دلیل دیگر دوران و نحوۀ حیات ایشان است. نوشتن شرح حیات حضرت بهاءالله از حوصلۀ این مقال خارج است و فقط کافی است به این نکته اشاره شود که تاریخ دیانت بهائی و مخصوصاً حیاتِ جَمالِ مُبارک [حضرت بهاءالله] سراسر حقیقت و عاری از قصّه پردازی است. حقیقتی است که امروزه در صحنۀ بازیگری تاریخ برعکس آنچه که مطلوب « افسانه پرستان» است و چیزی بجز تقلیدی بی ارزش از داستانهای تاریخی نیست، ظاهر میگردد. حال آنکه این تاریخ، اگر چه امروزه هنوز برای جامعۀ عظیم انسانی ناشناخته است، تاریخی است بسیار آشنا، نزدیک و ملموس، تاریخی که طلیعۀ فجرِ یومِ جدیدی است که شاهد فداکاریهای حماسه سرایانی است که در آینده مُجَلّداتِ عدیده را بر اعتبار و صحّت این آئین نازنین رقم خواهند زد.
ج: به عنوان جنبه ای از این تاریخ (زندگانی حضرت بهاءاللّه)، باید به تأثیرات جانبی حیات ایشان بر روی اطرافیانشان اشاره نمود و این اثرات حیرت انگیز را پذیرفت و حتّی با نظری گذرا، مورد تقدیر قرار داد. ولی با مطالعۀ عمیقتر منابع مختلف و متفاوتی که مورّخین از خود بجا نهاده اند میتوان بدون تردید شاهد تأثیرات معجزه آسای شخصیّت والای حضرت بهاءاللّه بر روی اطرافیان ایشان بود. ناظر تقلیبِ ستمگران سیاسی، زندانبانان و حتّی آنانی که قصدِ جانِ حضرتش را نموده و به جرگۀ بندگان وفادار ایشان پیوسته اند.
د: حضرت بهاءالله تحقّق نبوّاتِ تمامی ادیان گذشته بودند. چنین تحقیقی فصلی تازه را در مطالعۀ امور اسرارآمیز ادیان میگشاید. تحقیقی که محتاج به همّت، دقّت و بصیرتِ خاصّ بوده و برای مورّخینی که اوقات خویش را صرف تحقیق در نبوّاتِ ادیان مینمایند همانند معدنی سرشار از تأییدات روشنگرانه بشمار میرود.
ه: و نهایتاً، حضرت بهاءاللّه نفسِ نفیسی بودند که مبحثِ استمرار ظهورات الهیّه و تسلسل ادیان را بیان فرمودند. با اندکی دقت ، به یقین میتوان گفت که هیچ نفسی، بهتر از آخرین حلقۀ این سلسله، قادر به تشریح مبحث تسلسل ادیان نمیباشد.
سؤال پنجم. مکتب درس این مربّی کجاست؟
تقریباً به انتهای سفر خویش که رسیدن به کبابخانۀ سنتی موکسی (Moxi Calssic Grill) در انتاریو (Ontario) بود نزدیک میشویم ولی اجازه دهید در میان چنان مرکز خرید عظیمی راه خویش را گم ننمائیم! زیرا تنها یک گردش بسیار مهمّ باقی مانده که باید انجام گیرد تا به هدف برسیم.
کاملاً صحیح و درست است که به آنچه حضرت بهاءاللّه در نظر داشته اند اذعان نموده و احترام گذاشت ولی تا چه حدّ میتوان مطمئن بود که دیانتی که به نام بهائی امروزه در جهان استقرار یافته دقیقاً همان است که حضرت بهاءاللّه در نظر داشته اند؟ به عبارت دیگر اگر حضرت بهاءاللّه آن مربّی هستند که خالقِ مطلق برای بشر فرستاده چگونه میتوان فهمید که دیانت بهائی هم همان کلاس درس حضرتشان میباشد؟
شاید در این باره بتوان از بیانات حضرت مسیح کمک گرفت که بنحو بهتری در انجیل مَتّی فصل هفتم از آیات ۱۵ تا ۲۰ توضیح فرمودند:
«امّا از انبیایِ کَذبه احتراز کنید، که به لباس میش ها نزد شما می‌آیند ولی در باطن، گرگان درّنده می‌باشند. ایشان را از میوه‌ های ایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از خار و انجیر را از خس می‌چینند؟ همچنین هر درخت نیکو، میوهٔ نیکو می‌آورد و درخت بد، میوهٔ بد می‌آورد. نه میتواند درخت خوب میوۀ بد آوَرَد، و نه درختِ بد میوۀ نیکو آوَرَد. هر درختی که میوۀ نیکو نیاورد، بریده و در آتش افکنده شود. لهذا از میوه های ایشان، ایشان را خواهید شناخت».
از ثمراتشان ایشان را خواهید شناخت. امروزه تاریخ بیش از ۱۷۰ سال دیانت بهائی بهترین گواهِ تاثیرات و اهداف این آئین است. ممکن است همگی آنانی که این دیانت را پذیرفته اند متعهّد به حفظ وحدت آن نبوده اند، ولی آنانی که سعی در انشقاق آن داشته اند متلاشی و پراکنده شده اند.
در همین حال تشکیلاتی که بر اساسِ اَوامِرِ حضرت بهاءاللّه تأسیس گردیده و عهد و میثاقی که پیروان این آئین به آن پایبند بوده اند ـ مانند اطاعت از حضرت عَبدُالبهاء [فرزند و جانشین منصوص حضرت بهاءالله] بعد از صعود [وفات] حضرت بهاءاللّه و بعد از ایشان توجّه به حضرت شوقی افندی، نوۀ اَرشَدِ (بزرگترین) حضرت عبدالبهاء [و جانشین منصوص حضرت عبدالبهاء] و به دنبال ایشان اطاعت از هیأتِ انتحاب شدۀ بیتُ العَدل اعظم ـ تشکیلی که تدریجاً رشد نموده و به شکوفائی درخشانی رسیده است – و خود نشان دهندۀ عظمتی است که حاصل تلاش دوشادوش پیروان این امر اعم از زن و مرد بوده و تحت حمایت، تأئید و ارادۀ اِلهی، به وجود آمده است و سبب حصول چنین فتوحات بی نظیری گشته است.
در طی فقط هفده دهه، دیانت بهائی به مقام دوّمین دیانت از نظر گستردگی جغرافیائی در سطح جهان نائل آمده و دارای طیف وسیعی از پیروان از تمامی اقوام و اجناس و مؤمنین به ادیان سلف میباشد که روز به روز همچنان در حال فزونی است. با چشم بصیرت میتوان مشاهده نمود که اَبنیۀ مرتفعه در حَدائِقِ اَرضِ اَقدَس [در حیفا و عکّا] ـ مقام حضرت باب، روضۀ مبارکۀ (آرامگاه) حضرت بهاءاللّه و مَشرِقُ الاَذکارهای (معابد) مرتفعه در تمامی قارّات ـ همگی و در مجموع، ثمرات ظاهریِ جمال و زیبائیِ استوار و پایدارِ این نهال برومند روحانی می باشند.
حال بطور خلاصه می توان در مورد سلسلۀ ادیان چنین نتیجه گرفت:
۱. اگر کیهان موجود است، پس خدائی هم هست.
۲. اگر بشر موجود است، پس خدائی خاص هم هست.
۳. اگر خدای خاص موجود است، پس پیامبران وی هم هستند.
۴. اگر پیامبران وی موجود هستند، پس (حضرت) بهاءالله هم ظاهر شده اند.
۵. اگر (حضرت) بهاءالله موجود هستند، پس دیانت بهائی نیز موجود است.
چرا بهائی هستم؟ این است دلائل من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر