جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بهاییان از ایران بروند تا مشکل حقوق بشر حل شود



صبح روز سه شنبه 18 اسفند ماه 1394، بهزاد ذبیحی ماهفروجکی، شهروند بهایی ساکن شهرستان ساری برای بار چهارمین بار در پنج سال اخیر بازداشت و همان روز مغازه اش نیز پلمپ شد. این سومین بار است حکم پلمپ برای مغازه ی او صادر شده است. او هشت روز به قید وثیقه 90 میلیون تومانی از زندان اداره اطلاعات ساری آزاد شد، هشت روزی که با موارد متعدد نقض حقوق متهم از جمله جلب غیرقانونی، توهین، شکنجه، ارشاد مذهبی، تشکیل جلسه مناظره مذهبی، ممنوعیت از ملاقات، پلمپ  واحد صنفی و طرح سوالات غیر مرتبط با اتهام همراه بود. این گزارش به بررسی این موارد با استناد به اظهارات افراد مطلع به جزییات پرونده پرداخته است: 
1-    بازرسی منزل و جلب غیرقانونی: پنج نفر از مامورین اداره اطلاعات با برگه دستنویس که فاقد سربرگ قوه قضاییه، مهر مرجع قضایی بود، به منزل بهزاد ذبیحی وارد و به صورت غیرقانونی به بازرسی و تفتیش منزل و جمع آوری کتاب های مذهبی و لپ تاپ، موبایل ها و رم دوربین عکاسی خانواده اش اقدام کردند. آنها در پاسخ به اینکه حکم تفتیش و بازداشت قانونی نیست، گفتند ما شما را با این برگه بازداشت می کنیم، شما بروید و از ما شکایت کنید. وقتی موارد غیرقانونی رفتار ماموران اداره اطلاعات با معاون دادستان پرونده مطرح شد، او از طرف بازپرس، قانونی بودن بازداشت را تایید کرد. مامورین اطلاعات همچنین وقتی منزل را تفتیش می کردند، به توهین معتقدات مذهبی و باورهای دینی متهم پرداختند. آنها در حین بازرسی، از کلماتی چون مرتد، کافر، بی دین، نجس، جاسوس، اسرائیلی، دین جعلی استفاده و گفتند شما محارم ندارید و همسرتان را در اختیار هر مردی قرار می دهید. خدا ندارید و پیامبرتان را پرستش می کنید.
2-    شکنجه و کتک کاری:  در مسیر انتقال از منزل به زندان اطلاعات، در حالی که دستبند به بهزاد ذبیحی زده بودند، از او خواستند سر را پایین و بین زانوهایشان قرار دهند. در این حالت،  بارها و بارها تا زمان رسیدن به بازداشتگاه، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. همچنین همان عبارات توهین آمیز و فحش و ناسزا را با شدت تکرار می کردند. وقتی او وارد زندان اطلاعات شد، مامور خطاب به مسئول زندان گفته است این بهایی نجس را تحویل بگیر و مراقب باش موقع بازکردن دستبند، دستت نجس نشود.
3-    پلمپ واحد صنفی همزمان با بازداشت: مسئولین دایره تخصصی اماکن با نظارت بازجوی اطلاعات، بعد از ظهر روز بازداشت، اقدام به پلمپ مغازه عینک فروشی او کردند. این پلمپ در حالتی صورت گرفت که هیچ تخلف صنفی و یا قانونی مرتکب نشده بود. جواز کسبش برای مدت پنج سال تمدید شده و مالیات بر درآمد مغازه به صورت منظم پرداخت شده بود. همچنین مغازه اش، 22 آبان  ماه  امسال به دلیل بسته بودن در یک روز تعطیل مذهبی بهایی، به مدت نه روز به صورت غیرقانونی پلمپ شده بود.
4-    ایجاد اختلال در روند بازپرسی توسط بازجوی اطلاعات: ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر چهارشنبه 19/12/1394، پس از سی ساعت او را برای تفهیم اتهام نزد پازپرسی شعبه شش دادسرای عمومی و انقلاب ساری بردند. درزمان بازپرسی که مختص تفهیم اتهام و پاسخگویی به سوالات بازپرس است، بازجوی پرونده نیز حضور داشت و مانع دفاع و پاسخگویی متهم از مورد اتهامی می شد. در بسیاری از موارد پیش دستی و جای متهم اقدام به پاسخگویی به سوالات بازپرس می کرد. به ترتیب سعی در تشویش ذهن بازپرس داشت، تا اینکه بتواند بازپرس را متقاعد کند تعداد روزهای بازداشتی بیشتری برای متهم بنویسد تا او ایام عید را در بازداشتگاه اطلاعات ساری بگذراند. وقتی از بازپرس درخواست شد با توجه به روزهای پایانی سال باید به تعهدات مالی شان رسیدگی کنند و با توجه به فقدان مدرک مستدل در پرونده، قرار بازداشت انفرادی صادر نشود، بازجو مانع شد. علاوه بر این، در دوران بازداشت علیرغم اقدامات قضایی، مامورین اطلاعات از ملاقات او با خانواده ممانعت کردند. در برابر دستور صریح معاون دادستان مبنی بر تماس تلفنی و قرار ملاقات متهم با خانواده اش ، مسئولین اطلاعات از انجام این دستور که از حقوق متهمین است، خودداری کرده و از پذیرش داروهای متهم ، امتناع کرده بودند.
5-    دعوت به مناظره و اسلام: در سومین روز بازداشت، یکی از بازجویان با سابقه به او پیشنهاد کرد اگر تمایل دارد، یک گفت و گو و مناظره مذهبی را در زندان اطلاعات انجام دهد: «اگر حاضر به مناظره شوی، دیگری کاری به سوالات بازجویی نخواهیم داشت و کارتان زودتر تمام می شود.» بهزاد ذبیحی با اشاره به اینکهه با توجه به تذکرات مکرر بازجویان اطلاعات، پیروان اقلیت های دینی در ایران هیچکدام حق آزادی بیان و تبلیغ و بحث و گفت و گوی مذهبی ندارند، از این مناظره دینی و مذهبی امتناع کرده است. نیمه شب 24 اسفند ماه که آخرین شب بازداشت انفرادی بهزاد ذبیحی در زندان اطلاعات بود، بازجو اقدام به پخش فایل صوتی اظهارات مهناز رئوفی (یکی از متبریان بهایی) علیه این دیانت کرده و گفته است: «من دوست دارم تا تو به این آگاهی برسی که دینت دروغین است و من تو را ارشاد می کنم تا به دین مبین اسلام مشرف شوی.»
6-    تفتیش عقاید به جای بررسی موضوع اتهام در جلسات بازجویی: هنگام بازداشت، اتهام بهزاد ذبیحی تبلیغ علیه نظام اعلام شد ولی در جلسه تفهیم اتهام، تبلیغ علیه اسلام و قرآن به عنوان اتهام او مطرح شد. بازجوی پرونده با تغییر موضوع اتهام، تلاش در این داشت سوالات بازجویی در راستای احکام و اعتقادات دیانت بهایی باشد تا به این طریق حجم پرونده افزایش یابد و با استناد به پاسخ این سوالات به جای پرداختن به فعل انتسابی، به وسیله اعتقادات او، بزه انتسابی را ثابت کند. بازجو اصرار داشت باید به سوالات اعتقادی جواب داده شود، زیرا اتهام بهزاد ذبیحی، موضوعی اعتقادی است. بر اساس اصل 23 قانون اساسی تفتیش عقاید ممنوع است و کسی را نمی توان به صرف داشتن عقیده مورد مواخده قرار داد. متهمی بدون بازپرس و پرونده: در طی روند بازداشت و بازجویی بهزاد ذبیحی موارد متعددی از نقض قانون صورت گرفته که مانع می شود پرونده او روند صحیح قضایی خود را طی کند بنا بر اظهارات بازجو، تشکیل این پرونده بر اساس یک گزارش مردمی صورت گرفت. گزارشی که هیچ دلیل مستندی بر وقوع جرم در آن وجود نداشت. پرونده در بازپرسی شعبه هشت دادگاه انقلاب ثبت شده، در حالی که بازپرس این شعبه به مرخصی رفته بود. رئیس دادگاه انقلاب که معاون دادستان نیز است، خانواده متهم را گاهی به بازپرسی شعبه شش دادسرا و گاهی به بازپرسی شعبه هشت دادگاه انقلاب ارجاع می دهند، از همان مرحله تفهیم اتهام تا ارائه وثیقه به دادسرا. در مراجعات، بازپرش شعبه شش گفته است پرونده را پس از تفهیم اتهام، به شعبه هشت ارجاع داده اند و دیگر پاسخگو نخواهند بود و خانواده متهم، هنگام مراجعه به بازپرسی شعبه هشت، هیچ پاسخی دریافت نمی کنند. مرخصی بازپرس همچنین سبب تاخیر در اجرای قرار تامین وثیقه شد.
7-    پرونده  سازی های مکرر: بازجویان اطلاعات در طی بازداشت های مکرر به او اظهار گفته اند شما بهاییان جایی در این سرزمین ندارید و از حقوق شهروندی بهره مند نیستید و شهروند درجه سه محسوب می شوید. ما تحمل حضور شما را نداریم و بالاخره باید این سرزمین را ترک کنید. به این ترتیب ما در سازمان ملل متحد، مشکلی به نام نقض  حقوق جامعه بهاییان ایران نخواهیم داشت. این تحلیل بارها توسط مسولین اداره اطلاعات به ایشان و خانواده اش ابراز شده است. اینطور به نظر می رسد بازداشت ایشان تنها به دلیل باور به دیانت بهایی بوده و اعمال فشارهای مزبور، به این خاطر است که دچار یک فرسایش و استیصال تدریجی شده و به همراه خانواده اش، ایران را ترک کنند.

شاهین نگاری؛ اتهام: تدریس به جوانان بهائی




شاهین نگاری در یک خانواده شش نفره (پدر، مادر و چهار پسر) در شهریور سال 1348 خورشیدی در مشهد به دنیا آمد. او پسر دوم خانواده است و دو برادر کوچک تر او به نام های «شرمین» و «شایان» مثل شاهین از فارغ التحصیلان موسسه آموزش عالی بهائیان هستند و اکنون، برای ادامه تحصیل به کانادا مهاجرت کرده اند. 
 پس از انقلاب فرهنگی سال های 59 تا 61، به دستور ستاد انقلاب فرهنگی – که در آذر ماه 1363 به شورای انقلاب فرهنگی تغییر نام داد- کلیه اساتید و دانشجویان بهائی از دانشگاه ها و موسسات عالی کشور، پاکسازی و اخراج شدند. فرم های گزینش و ثبت نام در کنکور سراسری تغییر و شرط پذیرش در دانشگاه های کشور، اعتقاد به اسلام یا یکی از سه اقلیت دینی رسمی در قانون اساسی کشور یعنی مسیحی، یهودی و زرتشتی ذکر شد. با این شرط، حضور بهائیان به عنوان دانشجو در همه دانشگاه های ایران منتفی شد. نیاز جوانان بهائی به ادامه تحصیل پس از دوران متوسطه و اصل «علم آموزی» به عنوان یکی از اصول اساسی در آیین بهائی، شورای مدیریتی بهائیان ایران را بر آن داشت تا به کمک اساتید و مدرسین بهائی اخراج شده از دانشگاه ها و مدارس به تدریس علوم دانشگاهی در تعداد محدودی از رشته های تحصیلی – منحصرا- برای جوانان بهائی محروم از تحصیل، اقدام کند. جامعه بهائی ایران در جهت نظم بخشیدن و تشویق جوانان بهائی به ادامه تحصیل، این اقدامات را تحت پوشش نام «موسسه آموزش عالی بهائی» یا BIHE (The Baha’i Institute for Higher Education)  به اجراء درآورد. 
 در سال های نخستین، کادر آموزشی از مدرسین اخراج ده بهائی تشکیل شده بود ولی پس از چند سال، تعدادی از فارغ التحصیلان موسسه به کادر آموزشی پیوستند. دستگیری مدیران جامعه بهائی، توسعه رشته های تحصیلی و پذیرش فارغ التحصیلان موسسه در دانشگاه های معتبر دنیا عواملی بودند که موجب شد در اول خرداد ماه سال 1390 خورشیدی، منازل تعداد زیادی از اساتید و دانشجویان موسسه، تفتیش و تنی چند از ایشان، بازداشت و به حکم های سنگین محکوم شوند. شاهین نگاری، یکی از فارغ التحصیلان موسسه آموزش عالی بهائیان است که به اتهام تدریس به جوانان بهائی در  حال گذراندن محکومیت در زندان رجایی شهر کرج است.
شاهین نگاری مانند اکثریت جوانان بهائی ایران، پس از اخذ دیپلم متوسطه به دلیل عدم امکان ادامه تحصیل در دانشگاه به کارکردن روآورد. او چندین سال در یک کارگاه تراش کاری در مشهد مشغول کار بود تا آنکه برای تحصیل در BIHE به تهران رفت. بسیاری از همکلاسی های شاهین که از استعداد و نمرات او اطلاع داشتند از اینکه او مجبور شده بود به جای ادامه تحصیل در یک کارگاه تراش کاری به عنوان کارگر معمولی به کار مشغول شود، اظهار تاسف و تعجب می کردند. آن طور که خانواده اش اظهار می دارند شاهین همواره مترصد فرصتی بوده تا بتواند ادامه تحصیل بدهد. تا آنکه در اوایل دهه هفتاد خورشیدی به عنوان دانشجو در موسسه آموزش عالی بهائیان، پذیرفته و در سال 1378 در رشته علوم دارویی موفق به اخذ کارشناسی می شود.

شاهین مانند بسیاری از جوانان ساکن ایران، علاقه مند به ادامه تحصیل یا کار در زمینه تخصصی اش در داخل کشور بود اما مدرک کارشناسی شاهین از BIHE دارای هیچ درجه اعتبار و رسمیتی از سوی دولت ایران نبود. او که در این سال ها، همراه با تحصیل در یک کارگاه قالب سازی در تهران هم مشغول کار بود، تصمیم گرفت با جمع آوری پول و اخذ ویزای تحصیلی برای ادامه تحصیلات و اعتبار بخشیدن به مدرک تحصیلی اش به کشور دیگری سفرکند. در آن سال ها، تعدادی از دانشگاه های کانادا تنی چند از فارغ التحصیلان بهائی را پذیرفته بودند. شاهین پس از چند سال مکاتبه با تعدادی از این دانشگاه ها، بالاخره موفق به اخذ پذیرش از دانشگاه اتاوا Ottawa  در ایالت انتاریو کانادا شد. او در تابستان سال 1378 خورشیدی برابر با 1999 میلادی وارد کانادا شد و تحصیل خود را آغازکرد. شاهین نگاری در سال 1382 برابر با 2003 میلادی با دریافت مدرک کارشناسی ارشد در رشته ایمونولوژی و میکروبیولوژی از دانشگاه اتاوا فارغ التحصیل شد و بی درنگ در تابستان همان سال، برای کار به ایران بازگشت. 
او پس از ورود به ایران، به عنوان همکار و استاد دانشجویان بهائی در موسسه آموزش عالی بهائیان مشغول به کار شد. او طی سال های 85 تا 87 مدیریت بخش علوم این موسسه را به عهده داشت و تا زمان دستگیری، به تدریس ایمونولوژی و ویروس شناسی به دانشجویان بهائی مشغول بود. او همچنین به استخدام آزمایشگاه مرکزی پاتوبیولوژی تهران درآمد و ضمن کار، به تحقیق و پژوهش در زمینه میکروب شناسی بالینی اشتغال داشت. شاهین نگاری در دوران کار در آزمایشگاه مرکزی به دلیل تحقیقات فراوانش در زمینه میکروب شناسی در کنفرانس های مختلف پزشکی در ایران شرکت کرد و به مبادله یافته های علمی با سایر همکارانش پرداخت. او همچنین در اکثر دانشگاه های ایران، از طرف یک شرکت خارجی کارگاه هایی آموزشی جهت معرفی تکنیک جدید تست سلول های سرطانی در مدت زمان کوتاه، برگزار کرد.
اول خرداد ماه سال 1390 خورشیدی، ماموران وزارت اطلاعات به منازل ده ها شهروند بهایی مرتبط با موسسه آموزش عالی در تهران و شهرستان ها هجوم بردند. در همین روز، 16 نفر از مسئولین، اساتید و دانشجویان موسسه بازداشت شدند؛ شاهین نگاری از جمله بازداشت شدگان بود. او پس از 40 روز حبس انفرادی در هفتم تیر ماه به قید وثیقه آزاد شد. چند ماه بعد از آزادی، شاهین نگاری به اتهام «اقدام علیه امنیت ملی از طریق عضویت در فرقه ضاله بهائیت و همکاری با دانشگاه بهائی» در شعبه 28 دادگاه انقلاب اسلامی تهران به ریاست قاضی مقیسه، محاکمه و به چهار سال حبس  تعزیری محکوم شد. حکم بدوی در دادگاه تجدیدنظر عینا مورد تایید قرارگرفت. در 24 دی ماه 91 ، ماموران انتظامی به منزل شاهین، مراجعه و نامبرده را جهت اجرای حکم بازداشت کردند. او پس از 24 ساعت بازداشت در زندان اوین به زندان رجایی شهر کرج منتقل شد. هم اکنون، شاهین نگاری به جرم تدریس علم به جوانان محروم از تحصیل بهائی بیش از چهل ماه است که بدون دریافت ساعتی مرخصی در زندان رجایی شهر کرج دوران حبس را می گذراند. شاهین دو فرزند ده و هشت ساله دارد.

از کتک خوردن در ایران به دلیل بهایی بودن تا موفقیت در سیلیکان ولی



پیام زمانی کارآفرین و سرمایه‌گذاری است که در امور خیریه و بشردوستانه نیز فعالیت‌های گسترده‌ای دارد. او بنیانگذار و مدیر شرکت «وان پلنت اپس» (One Planet Ops) است که مجموعه‌ای است از بیزنس‌های اینترنتی در امور ملک و زمین، نوسازی خانه، و صنایع خودرو. این شرکت در زمینه وسیعی از بیزنس‌های نوظهور نیز سرمایه‌گذاری می‌کند از جمله تجارت الکترونیک، خودروهای خودگردان، و دیگر ابزارها و سامانه‌های خودکارسازی (اتوماسیون)؛ و به کارآفرینان مختلف خدمات مشاوره‌ای ارائه می‌دهد و امکان‌ها و فرصت‌های بی‌بدیلی را در اختیار فارغ‌التحیصلان قرار می‌دهد. این شرکت رسالت خود را در جهت حمایت از آرمان‌های بزرگ تجاری می‌داند که در عین حال به اخلاق در تجارت اهمیت می‌دهد؛ اخلاقی که به ارتقا جامعه کمک و دین خود را به آن ادا می‌کند. شرکت فلسفه خود را «ابداع + اراده» نامیده است.

زمانی از اوایل سال‌های دهه ۱۹۹۰ در «دره سیلیکون» زندگی کرده است. در ایران متولد شد، ولی در سال‌های نوجوانی به دلیل فشارهایی که بر جامعه بهاییان ایران وارد تحمیل می‌شد، عملاً مجبور به ترک وطن شد. اولین تجارب او به عنوان پناهنده‌ای که کشور خویش را ترک کرده نگاه کلی او را به زندگی، کار، و فعالیت‌های اجتماعی شکل داده است.

خودش این طور تعریف می‌کند: «۱۶ سالم بود که رفته بودیم اسلام‌آباد پاکستان. اولین کاری که سفارت آمریکا کرد این بود که وکیلی برای دفاع از من استخدام کرد تا بتوانم به آمریکا راه پیدا کنم. اشکم سرازیر شد وقتی فهمیدم از دست جنایت‌های حقوق بشری در کشور خودم فرار کرده‌ ام … و این‌جا کشوری است که من را اصلاً نمی‌شناسد ولی دلش می‌خواهد که از حقوق من دفاع کند تا بتوانم به آن راه پیدا کنم. وقتی رسیدم، با نهایت احترام با من برخورد کردند، و امکان رشد و ایجاد زندگی را برایم فراهم کردند».

پیام و همسرش، «گویا»، علاوه بر مدیریت شرکت «وان پلنت اپس»، از حامیان «مرکز عدالت طاهره» (Tahirih Justice Center) هستند که به امور زنان و دختران مهاجری می‌پردازد که از خشونت‌ها و آزارهای جنسیتی از کشور خود مهاجرت کرده اند. آن‌ها از حامیان و پشتیبانان «سازمان عدالت برای همه» نیز هستند که از حقوق سیاه‌پوستان آمریکا دفاع می‌کند که پس از «جنبش حقوق مدنی» متحمل سختی‌ها و اتهاماتِ بی‌اساسِ بسیاری شدند.

زمانی می‌گوید: «به نظر من، خیلی مهم است که مهاجرین، تاریخ این کشور را جدی بگیرند. من خودم از تاریخ آمریکا و نحوه شکل‌گیری این کشور، بهره‌های بسیاری برده ام. بخشی از جامعه آمریکا در نتیجه بی‌عدالتی‌هایی ساخته شده که در گذشته صورت گرفته است».



تجربه دلخراش

زمانی پیش از آنکه ایران را ترک کند، تبعیض‌های بسیار سختی را تجربه کرد؛ تبعیض‌هایی که محصول تلاش‌های مدام جمهوری اسلامی برای آزار بهاییان و ایجاد فشار بر‌ آن‌ها بوده است.

زمانی خود این طور تعریف می‌کند: « ۱۱ سالم که بود، از مدرسه اخراجم کردند. اغلب در مدرسه از من و دوست بهایی ام - در یک مدرسه ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفری، فقط دو دانش‌آموز بهایی بود - می‌خواستند تا در نماز جماعت مدرسه شرکت کنیم. ما هم می‌گفتیم برای مسلمان‌ها نهایت احترام را قایل هستیم، ولی ما بهایی هستیم؛ نماز خودمان را داریم؛ بنابراین، راستش، معنی ندارد در نماز جماعت مسلمان‌ها شرکت کنیم».

یک روز، نمازی و دوستش متوجه شدند که روحانیِ مدرسه در خطبه‌های روزانه خود گفته بوده باید «از شر بچه‌های بهایی خلاص شد». پس از این ماجرا، مصیبت‌هایی بر سر زمانی آمد که عملاً مسیر زندگی او را شکل داد.

نمازی می‌گوید: «حدود ۱۱ تا از بچه‌ها بیرون مدرسه منتظر ما بودند. وقتی معلم‌ها و ناظم‌ها داشتند می‌رفتند، ازشان خواهش کردیم که ما را هم با خودشان ببرند، وگرنه خدا می‌داند چه بلایی سرمان می‌آمد … هیچ کدام‌شان هم البته به حرف ما گوش ندادند. حدود یک کیلومتر آن طرف مدرسه، بچه‌ها ما را حسابی کتک زدند، بهمان سنگ زدند، رومان تف کردند. خلاصه طوری که وقتی رسیدیم خانه، سر تا پای‌مان خونی بود. هیچ وقت نفهمیدم اصلاً چرا و چطور زنده ماندم».

بلافاصله، پدر و مادر زمانی ترتیبی می‌دهند تا فرزندشان از آن جا، یعنی هشتگرد، برود تهران، پیش خواهرش که حدود ۷۵ کیلومتر با آن جا فاصله داشت. «در تهران، چیزها تا حدی یکدست تر شده بود. بگذارید این طور بگویم: تا جایی که من فهمیدم، این طور نبود که حکومت بخشنامه مشخصی را به همه مدارس کشور فرستاده باشد. بنابراین، خیلی از این جور مسایل صرفاً به دلیل تصمیم مقامات محلی و استانداران پیش می‌آمد».

در سال ۱۹۹۳، یکی از مقامات رسمیِ سازمان ملل به سندی از حکومت ایران دست یافت که به سال ۱۹۹۱ مربوط می‌شد، که سیاست‌های کلی جمهوری اسلامی را در قبال بهاییان نشان می‌داد. این سند که به امضای رهبر جمهوری اسلامی رسیده بود صراحتاً از مقامات حکومتی می‌خواست تا مانع پیشرفت و گسترش جامعه بهاییان و نیز مانع حضور آن‌ها در دانشگاه‌های کشور شوند.

زمانی در این باره می‌گوید: «سال ۱۹۸۷، من را از طریق آدم‌پران‌ها فرستادند پاکستان. سفرِ سخت و پرخطری بود. این بار دومی بود که در زندگی‌ام توانستم واقعاً جان سالم به در ببرم».

از پدر و مادرش خداحافظی کرد، بی‌آنکه بداند آیا باز هم آن‌ها را خواهد دید یا نه. با افرادی که هیچ نمی‌شناخت‌شان، از راه کویر وارد پاکستان شد. یک سالی در پاکستان ماند و بعد روانه آمریکا شد. در حال حاضر، او و خانواده‌اش در آمریکا زندگی‌ می‌کنند.



ادای دین به جامعه

زمانی در آمریکا، در دانشگاه کالیفرنیا در دیویس، سم‌شناسی محیطی خواند. پس از اتمام تحصیلش، به تأسیس شرکت‌های تجاری روی‌ آورد، و این مصادف بود با ظهور تجارت‌های اینترنتی در سال‌های دهه ۱۹۹۰. از جمله شرکت‌هایی که زمانی به همراه برادرش تأسیس کرد می‌توان به autoweb.com اشاره کرد که در واقع، اولین پایگاه خرید اینترنتی ماشین بود. ولی همچنان که به بیزنس خود و گسترش آن ادامه می‌داد، متوجه شد که باید دین خود را به جامعه‌ای که نسبت به او آن همه لطف داشته ادا کند.

آن طور که خود می‌گوید، «کارآفرین شرکت «وان پلنت اپس» موظف بود قراردادی را امضا کند تا بخشی از منابع شرکت را - خواه منابع مالی، خواه منابع انسانی و یا هم از طریق ارائه خدمات و محصولات - به «ارتقای وضعیت جهان» اختصاص دهد».

شرکت «وان پلنت اپس» در سال، پنج روز به کارمندان خود تعطیلی می‌دهد که مصادف اند با روزهای مقدس بهاییان. کارمندان در این پنج روز که حقوق هم دریافت می‌کنند می‌توانند به جامعه و اصناف خود به هر شکلی که دوست دارند کمک کنند. به گفته زمانی، «می‌توانند در مدرسه بچه‌هایشان یا در محل‌های سرپرستی از بی‌خانمان‌ها، کارهای داوطلبانه انجام بدهند، یا مثلاً خون اهدا کنند؛ خلاصه هر کاری که دلشان بخواهد. ما معتقدیم که انسان باید از خودگذشتگی داشته باشد؛ باید تلاش کند تا جهان را جای بهتری برای زیستن کند، هر چقدر هم که سهم و تلاش‌اش کم و ناچیز باشد».

اما نظر پیام زمانی به عنوان یک ایرانی-آمریکایی نسبت به فرمان منع پرزیدنت ترامپ و مشاجره‌ها و نبردهای حقوقیِ پس از آن چه بوده؟ خودش این طور می‌گوید: «بهایی‌ها معتقد اند که وقتی بی‌عدالتی می‌بینید، باید طرف مظلوم را بگیرید، مهم نیست چه کسی است؛ باید مدافع عدالت باشید. وقتی ایالت واشنگتن [فرمان ترامپ] را با دادخواست قضایی به چالش کشید که در نهایت هم به دادگاه سان‌فرانسیسکو راه یافت، «مرکز عدالت طاهره» مشاوران بی‌طرفی را برای بررسی پرونده به دادگاه فرستاد».

زمانی از اتحاد و همبستگی مردم برای دفاع از حقوق کسانی که تحت‌الشعاع فرمان ترامپ قرار گرفته بودند سخت به وجد آمده بود، ولی در عین حال از بعضی واکنش‌هایی که در فیسبوک دریافت کرده بود عمیقاً متعجب شده بود. به گفته خودش، «مردم کلاً خیلی به ما محبت دارند و حمایت خود را نشان می‌دهند ولی خب، در عین حال، پیام‌هایی هم دریافت کردیم که می‌گفتند من باید برگردم ایران. من این‌جا در آمریکا خیلی‌ها را استخدام کرده ام و شغل‌های زیادی ایجاد ام. فقط هم شهروندیِ آمریکا را دارم و عمیقاً نگران وضعیت سلامت این کشور هستم. بنابراین، خیلی این جور پیام‌ها برایم مهم اند و آن‌ها را جدی می‌گیرم».

اتفاقات چند هفته اخیر در آمریکا نشان داد که بسیاری از ایرانی‌ها، از هر پیشینه‌ و تباری هم که باشند، از حقوق مهاجرین مسلمانانی که به آمریکا آمده‌ اند دفاع کردند. با این حال، ایرانیان کمی بودند که از حقوق بهاییان ایران دفاع کرده باشند. زمانی می‌گوید: «خیلی‌ها از حقوق برادران و خواهران مسلمان خود از این [هفت] کشور دفاع کردند. آرزوی من این بود که وقتی می‌بینیم چهل سال است که با بهاییان ایران این طور رفتار می‌شود - حتی امروز هم از حق تحصیل و تدریس در دانشگاه محروم اند - برادران و خواهران ایرانی مسلمان من که در خارج از ایران زندگی می‌کنند و هیچ دلیلی برای نگرانی از تبعاتش ندارند چیزی درباره مصیبت‌ها و مشکلات شهروندان بهایی کشورشان بگویند و حمایت خود را از آن‌ها اعلام کنند. آن‌ها در ایران مهاجر نیستند؛ شهروند ایران اند».

زمانی از اعضای هیأت امنای «مرکز عدالت طاهره» است، و همسرش نیز از رؤسای کمپینِ این سازمان در جهت فراهم کردن ۱۰ میلیون دلار برای گسترش خدمات مرکز است. زمانی به کارها و اقدامات این مرکز و نیز  «سازمان عدالت برای همه» می‌بالد. هدف «سازمان عدالت برای همه» این است تا زخم‌هایی را که امروزه بر تن جامعه آمریکا است، از جمله نژادپرستی، مداوا کند. به گفته زمانی، «امیدوارم که بتوانیم نقشی کوچک در مهار شکاف‌ها و اختلاف‌های نژادی ایفا کنیم».

تمرکز «فول سیرکل لرنینگ»، یکی از زیرشاخه‌های غیرانتفاعی «وان پلنت اپس»، بر مسأله آموزش است؛ مسأله‌ای که در واقع یکی از عناصر کلیدی بهاییت را تشکیل می‌دهد. زمانی و همسرش وبسایت BahaiTeachings.org را درست کرده اند که مسائل و مشکلات بنیادین جامعه امروز را به بحث می‌گذارد و پیام‌های بهاییت را منتشر می‌کند. زمانی مدیر‌مسئول و سردبیر این وبسایت است.

به گفته زمانی، جامعه ایرانیانِ آمریکا خدمات مهم و عظیمی را در امور خیریه و بشردوستانه و فعالیت‌های اجتماعی انجام داده است. برای مثال به «مرکز عدالت پارس» اشاره می‌کند که توسط «بیتا دریاباری» تأسیس شده است. این مرکز بر مسأله ادغام جامعه ایرانی‌ها در آمریکا متمرکز است.

«وان پلنت اپس» همچنین مشتاق است تا برای کارآفرینان و شرکت‌هایی مثل «باترفلی» (Butterfleye)، که سرپرست‌اش فردی ایرانی-آمریکایی است، سرمایه گذاری کند. فعلاً زمانی منتظر مجوز وزارت خزانه‌داری آمریکا است تا او و همسرش بتوانند شرکتی غیرانتفاعی برای همکاری با جوانان ایرانی در داخل ایران تأسیس کنند. به گفته زمانی، احتمالاً حتی دولت ترامپ هم از این شرکت استقبال و حمایت خواهد کرد.

زمانی می‌گوید: «به نظر من، حتی می‌توانیم بگوییم که این شرکت احتمالاً می‌تواند برای حکومت آمریکا یک نمونه و مدل محسوب بشود. کسی چه می‌داند! اگر بتوانیم برای جوانان در کشور خودشان امکانات فراهم کنیم، اگر بتوانیم کمک‌شان کنیم تا زندگی بهتری برای خود ایجاد کنند، آن وقت شاید اصلاً کمتر بخواهند به آمریکا مهاجرت کنند».

بهایی بود، کشتمیش تا بهشت را برای هفت نسل‌مان بخریم


زنگ خانه را که می‌زنند، مادر پیرش که در طبقه پایین سکونت دارد، بدون هیچ سوال و جوابی در 
را با آیفون باز می‌کند. فکر می‌کند حتما یکی از اقوام و دوستان به دیدنش آمده‌اند اما وقتی خبری نمی‌شود، با تلفن با طبقه بالا، منزل پسرش تماس می‌گیرد و می‌گوید که در را باز کرده اما کسی داخل نیامده است.
«فرهنگ امیری» برای این که ببیند چه کسی زنگ خانه مادرش را زده است، بیرون می‌رود اما چند دقیقه بعد دختر و همسرش صدای نالۀ بلند او را می‌شنوند و وقتی خودشان را به در می‌رسانند، با پیکر خونین فرهنگ امیری رو به رو می‌شوند. 
غوغا می‌شود؛ دختر به دنبال کسی که با پدرش حرف می‌زده می‌دود و آن قدر جیغ می‌کشد که با کمک همسایه‌ها طرف را دستگیر می‌کنند. یک نفر از پشت چاقو را به پهلوی پدرش فرو کرده و یکی دیگر از رو به رو به صورت و شکم او ضربه زده بود.نیم ساعت بعد اورژانس می‌رسد اما فرهنگ امیری جان سپرده بود.
دو نفری که با چاقو به او حمله کرده‌اند، برادر هستند و در برگه بازجویی‌ها نوشته‌اند: «او بهایی بود، ما کشتمیش تا بهشت را برای هفت نسل‌مان بخریم.»
فرهنگ امیری ساکن یزد بود و روز گذشته «جامعه جهانی بهایی» درباره قتل او در یزد به خاطر بهایی ستیزی هشدار داده است. 
او 63 ساله و بازنشسته بود. به گفته اطرافیانش، قاتلان را اصلا نمی‌شناخته است، با هیچ کس نه خصومتی داشته و نه از دین و دیانت بهایی حرفی می‌زده و تبلیغ می‌کرده و همیشه به نزدیکانش سفارش می‌کرده که به جای تبلیغ زبانی، با رفتارتان دیانت بهایی را تبلیغ کنید.
این دومین بار است که مادر فرهنگ امیری داغ یکی از نزدیکانش را به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی می‌بیند. خانواده پدری فرهنگ امیری مسلمان زاده بودند اما سال‌ها پیش به آیین بهایی رو آورده اند. خانواده مادری‌ او زرتشتی زاده‌هایی بوده‌اند که اعتقاد بهایی را انتخاب کردند. آن‌ها تاوان این انتخاب را پس داده‌اند. پدر فرهنگ امیری بیش تر از 60 سال پیش همراه شش نفر از نزدیکانش در روستای «هرمزک» یزد به دست مسلمانان متعصب آن دوره کشته می‌شود. آن زمان، فرهنگ امیری 13 ماهه، برادر بزرگ ترش پنج ساله و مادرش یک دختر بیست و یکی دو ساله بوده است.
در دیانت بهایی، به افرادی که در روستای هرمزک به دست مسلمانان متعصب کشته می‌شوند، «شهدای سبعه» می‌گویند. سال 1334 اهالی این روستا همگی بهایی بوده‌اند اما یک روز مسلمانان متعصب روستاهای اطراف به آن‌ها اعلام جنگ می‌کنند و روز حادثه با تبر، داس، چاقو و... به روستایشان می‌روند. تعداد کسانی که به روستا حمله کرده اند، زیاد بوده است. درگیری می‌شود و مهاجمان هفت نفر را می‌کشند. این هفت نفر که به شهدای سبعه معروفند، همگی از نزدیکان فرهنگ امیری بوده‌اند؛ عمو، دایی، پدر، پسرعموها و...
بدون وجود پدر، فرهنگ امیری و برادرش کودکی سختی را پشت سر می‌گذرانند اما به سن نوجوانی که می‌رسند، وارد بازار کار می‌شوند، در یک مغازه عینک فروشی کار می‌کنند و کم کم آن قدر راه می‌افتند که خودشان یک مغازه راه می‌اندازند و بعد یک مغازه را به دو شعبه تبدیل می‌‌کنند. انقلاب که می‌شود، یک روز صبح وقتی مثل همیشه به مغازه می‌روند، متوجه می‌شوند مغازه پلمپ شده است. هر چه دوندگی می‌کنند، به جایی نمی رسند. این بار تصمیم می‌گیرند همه پس انداز خود را جمع کنند و وارد کار حمل و نقل شوند. اول یک کامیون بنز خاور می‌خرند، بعد با کامیون بزرگ تر و تریلی با شرکت‌های حمل و نقل کار می‌کنند. کارشان که می گیرد، چند تکه زمین و خانه هم می خرند اما اموال شان یک‌بار دیگر مصادره می‌شود.
فرهنگ امیری باز هم دست از کار برنمی‌دارد. روی تکه زمین کوچک خود در اطراف روستای هرمزک یزد، کشاورزی کوچکی راه می‌اندازد. او دو دختر و دو پسر دارد. یکی از پسرها دو روز پیش از حادثه، قاتلان پدر خود را دیده است.
در گزارشی که جامعه جهانی بهاییان درباره قتل فرهنگ امیری ارایه داده، آمده است: «یک روز پیش از قتل آقای امیری، دو مرد به خانه او سر زدند و خواستار خریداری وانت او شدند. پسر آقای امیری به آن ها گفت از برنامه فروش اتومبیل بی خبر است اما آن دو اصرار کردند و وقتی پسر آقای امیری خواستار شماره تماس آن ها شد، بهانه هایی آوردند و آن ها را ترک کردند. آن دو نفر روز بعد بازگشتند و مقابل خانه آقای امیری، با او وارد گفت و گو شدند و به فاصله کوتاهی بعد از آن صدای فریاد آقای امیری به گوش اعضای خانواده اش رسید.»
گزارش جامعه جهانی بهاییان از قتل این شهروند بهایی نشان می‌دهد که قاتلان با  نقشه قبلی دست به قتل زده‌اند اما بعید است مجازات قصاص یا دیه برای آن‌ها در نظر گرفته شود. آن‌ها مسلمانانی هستند که یک غیرمسلمان را کشته‌اند.
 از نظر فقه اسلامی، غیر مسلمانان به دو دسته «کافر ذمی» و «کافر حربی» تقسیم می‌شوند. دفتر آیت الله علی خامنه‌ای تفاوت این دو نوع را این طور توضیح داده است: «کافر ذمی کسانی هستند از اهل کتاب (یعنی مسیحی ها و یهودی ها و زردشتی ها )که در کشور اسلامی و در پناه اسلام زندگی می کنند و بر علیه مسلمانان اقدامی خصمانه انجام نمی دهند. جان و مال و ناموس اين دسته از كفار محفوظ است و مسلمانان موظفند آن را محترم بشمارند. اما اگر همین کفار (اهل کتاب) در کشور اسلامی باشند ولی در ذمه و پناه اسلام نباشند و بنای ستیز و توطئه بر علیه اسلام و مسلمانان داشته باشند، ذمی نیستد و اصطلاحا به این ها کافر حربی می گویند. در مورد سایر کفار (غیر اهل کتاب) تصمیم گیری راجع به آن ها که در پناه اسلام باشند یا نباشند، به عهده حاکم اسلامی، یعنی فقیه جامع الشرایط (ولی فقیه) است.»
فقهای شیعه به طور مطلق می‌گویند مسلمان به عوض کافر کشته نمى‌شود مگر مسلمانی که به کشتن کافر ذمی عادت داشته باشد. اگر مسلمان به کشتن کافر عادت نداشته باشد، قصاص نخواهد شد ولی بنابر نظر مشهور، در مقابل کشتن کافر ذمی، محکوم به پرداخت دیه و مجازات تعزیری می‌شود. البته در مقابل کشتن کافر غیر ذمی، علاوه بر این‌که قصاص منتفی است، دیه نیز از او منتفی خواهد بود.
از مرگ فرهنگ امیری یک ماه هم نگذشته و تحقیقات و بازپرسی در این باره ادامه دارد اما نزدیکان این خانواده امیدی به رسیدگی عادلانه ندارند؛ درست مثل همه این ‌سال‌ها که دنبال پرونده‌های خود دویده‌اند و به نتیجه نرسیده‌اند؛ از پلمپ مغازه‌ تا مصادره اموال. اما حالا حرف جان شان در میان است اگرچه باز هم امیدی ندارند.

اعدام بهاییان همدان، حلقه‌ رقص در تشییع کشته‌شدگان




مهدخت شهریاری، خواهر حسین خاندل، حسین خاندل با پیراهن سفید، مینا خاندل٬ پوران حبیبی‌(همسر)٬ مهران خاندل (نوزاد دو ماهه)
آبان ماه سال ۹۱ پلیس اماکن ۳۲ مغازه‌ی بهاییان را در شهر همدان پلمپ کرد. «تخلفات آیین‌نامه‌ای» دلیلی بود در مقابل سوال‌های صاحبان مغازه. مالیات‌ها و عوارض شهرداری پرداخت شد٬ اما پلمپ مغازه‌ها شکسته نشد. سه ماه گذشت تا از تعداد مغازه‌های تعطیل کاسته شود. هنوز ۲۰ مغازه پلمپ است و صاحبان‌ آن‌ها به دست‌فروشی روی آورده‌اند.
بنا به گفته‌ی مغازه‌داران پیگیری‌های زیادی صورت گرفت. نامه‌های بسیاری به نهادها٬ کاخ دادگستری تا دفتر آیت‌الله خامنه‌ای٬ رهبر جمهوری اسلامی ارسال شد. پاسخ حسن روحانی٬ رییس دولت یازدهم٬ اما به این نامه‌ها چنین بود: «کاری از دست ما برنمی‌آید».
زمانی که روحانیان در سال ۱۳۵۷ حکومت را در دست گرفتند٬ بهاییان٬ ازجمله گروه‌هایی بودند که با آن‌ها برخورد شد. تعدادی از اعضای محافل بهاییان به دادگاه احضار و پس از مدتی بازداشت٬ اعدام شدند. طبق اظهار نظر خانواده‌های آنان و محققان «تنها در شرایطی حکم اعدام آن‌ها به آزادی تبدیل می‌شد که اسلام را پذیرفته و اعلام می‌کردند که مسلمان شده‌اند».
قبرستان‌‌ها و اماکن مذهبی بهاییان تخریب و تحصیل آن‌ها در سطوح عالی ممنوع شد. بسیاری از دانشجویان به دلایل گوناگون غیر از بهایی بودن٬ اخراج شدند. شمار بالایی از شهروندان نیز مورد بازداشت قرار گرفتند. اقدام‌هایی که جمهوری اسلامی آن را نپذیرفت و اعلام کرد: «هیچ‌کس در ایران به جرم بهایی بودن در زندان نیست».
پیام٬ یکی از مغازه‌داران است. این روزها برای گذران زندگی دست‌فروشی می‌کند. پسری که پدر خود را ۳۳ سال پیش٬ زمانی‌که مادرش او را ۵ ماهه باردار بود٬ از دست داد. به گفته‌ی یکی از نزدیکان‌شان «پیام هیچ‌وقت با مادرش از پدر ـ حسین خاندل ـ و آن‌چه بر او گذشته٬ صحبت نکرد».
حسین خاندل جوان‌ترین عضو محفل همدان بود که در خرداد ماه سال ۱۳۶۰ توسط جمهوری اسلامی اعدام شد. او به همراه ۶ عضو دیگر محفل٬ مقابل یک‌دیگر تا به آن‌جا شکنجه شدند که جان دادند.
رضا٬ یکی از اعضای خانواده‌ی حسین خاندل٬ در گفت‌وگو با ایران وایر از زندگی خانواده‌ی خاندل٬ پس از او صحبت کرد: «حسین همواره به دلیل بهایی بودن مورد آزار همسایه‌ها قرار می‌گرفت. زمانی که با خانواده‌اش به روستای سنگستان همدان رفت و مشخص شد که بهایی‌ست٬ در معابر مورد بی‌اعتنایی اهل محل قرار می‌گرفت. بعضی مواقع وقتی همه خواب بودند٬ اهالی محل درب ورودی منزل‌اش را با فضولات آلوده می‌کردند و راه برگشت‌‌اش به خانه را با میخ و شیشه و تنه درخت سد می‌کردند. یک‌بار هم حصیر خانه‌شان را آتش زدند».
از سال ۱۳۵۸ احضار اعضای محفل همدان آغاز شد تا نهایتا یک‌سال بعد حسین خاندل به همراه ۶ تن دیگر از اعضای محفل بازداشت شد. خانواده‌ی بازداشت‌شدگان سه ماه بعد از محل نگهداری آن‌ها مطلع شدند. در حالی‌که به گفته‌ی مامورانی که برای بازداشت آمده بودند٬ قرار بود حاکم شرع تنها «چند سوال بپرسد و چند دقیقه‌ای بیشتر زمان نمی‌برد». چند دقیقه‌ای که به ماه‌ها بازداشت٬ بازجویی٬ شکنجه و در نهایت اعدام ختم شد.
رضا به ایران‌وایر گفت: «حسین چهار فرزند داشت. دو تا از بچه‌ها که بعدازظهرها به مدرسه می‌رفتند٬ صبح‌‌های دوشنبه و پنج‌شنبه‌ به دیدار پدر می‌رفتند و دو فرزند دیگرش که کوچک‌تر بودند٬ عصرها به زندان می‌آمدند. بچه‌ها همراه عمه‌شان به ملاقات می‌رفتند. به حسین برای زایمان همسرش مرخصی ندادند. اولین ملاقات پدر و نوزاد ۴۰ روزگی پیام بود. ما بعد از این‌که از طریق خانم مطلق خبردار شدیم عزیزان‌مان را کشته‌اند٬ به بیمارستان رفتیم. پوران حبیبی٬ همسر حسین خاندل٬ به سمت جنازه‌ها نرفت. می‌گفت دوست دارم چهره‌ی همسرم را همان‌گونه که در آخرین بار دیده بودم٬ در ذهن داشته باشم. هنگام دفن هم جلو نیامد. در بیمارستان اما اجساد را گذاشته بودند روی هم تا کفاره جمع کنند».
تشییع‌کنندگان اجساد را تا «گلستان» ـ نام آرام‌گاه بهاییان ـ همراهی کردند: «همه به طرف گلستان سوار شدیم. روز غوغایی بود. مسیری که سه ربع زمان لازم داشت٬ از صبح تا ساعت ۲ بعدازظهر طول کشید. ماشین‌ها از شلوغی مردم نمی‌توانستند حرکت کنند. زودتر از آن‌که خودمان به گلستان برسیم٬ مسلمان‌های همدان آن‌جا بودند. روی دیوار٬ درخت‌ها همه‌جا پر از آدم بود. یکی از خانم‌ها جلو آمد و گفت به من بگویید نمازتان چگونه است٬ می‌خواهم برای‌شان نماز بخوانم. مراسم دفن آن‌ها تا ساعت ۶ بعدازظهر طول کشید».
پوران حبیبی٬ همسر حسین مطلق در توضیح اتفاق‌های آن روز به ایران وایر گفت: «در بیمارستان بخشی از جمعیت تحت تاثیر سخنرانی خانم باهره٬ همسر حسین مطلق ـ هایپر لینک گزارش دوم ـ گریه می‌کردند٬ اما مادرم به همراه عده‌ای دیگر از بانوان٬ چادرهای خود را به کمر بسته و در اعتراض به اتفاق افتاده و در جهت این‌که این‌گونه اعمال ما را در ایمان‌مان متزلزل نخواهد کرد٬ حلقه رقص و پایکوبی به راه انداخته بودند».
فیلم‌های باقی‌مانده از مراسم خاک‌سپاری کشته‌شدگان طبق اظهارات خانواده‌ها٬ به »معهد اعلی«فرستاده شد.
بنا به اظهارات رضا٬ پس از کشته‌شدن این هفت نفر٬ دادگاه انقلاب حکم مصادره‌ی اموال آن‌ها را صادر کرد. سهم حسین خاندل در مغازه‌ی فروش لوازم یدکی ماشین به همراه سهم کارخانه‌ی شیشه و تلفن خانه مصادره شد. بیست سال بعد نیز سهم باقی‌مانده‌ی او از مغازه‌ی پدرش به مصادره‌ی جمهوری اسلامی درآمد. اما چرا بیست سال بعد؟
پاسخ مسوولان جمهوری‌اسلامی به سوال خانواده‌های زندانیان درباره‌ی این فاصله‌ی زمان چنین بود: «در آن زمان پرونده‌ها مفقود شده بود٬ اما حالا پیدا شده و باقی مانده‌ی اموال نیز باید مصادره شود. تلفن‌های منازل خانواده‌های کشته‌شدگان که هنوز در همدان زندگی می‌کنند٬ با گذشت بیشتر از ۳۰ سال از آن واقعه٬ هنوز کنترل می‌شود».
پیام کودکی‌اش را به یاد ندارد. آخرین خاطره‌اش به ۱۲ سالگی برمی‌گردد. داستان زندگی و مرگ پدر را از پازل‌های پراکنده‌ی ذهن‌اش که «خانم نعیمی» ـ همسر فیروز نعیمی٬ یکی دیگر از کشته‌شدگان ـ و اطرافیان هر از گاهی تعریف می‌کردند٬ فهمیده بود. تا کلاس پنجم دبستان در مدرسه می‌گفت که «پدرم شهید شده» برای همین در گروه سرود «خانواده‌ی شهدا»‌ شرکت کرده بود٬ اما مسوولان مدرسه بعد از اطلاع از وضعیت پیام٬ او را از گروه سرود خارج کرده بودند. او تا قبل از دبیرستان اجازه نداشت که «شرح شهادت» را بخواند. اما با عبور از ۱۶ سالگی دست‌نوشته‌های مادرش را در گنجه‌ای پیدا کرده و به جزییات واقعه پی برد.
اخترالملوک٬ همسر فیروز نعیمی٬ یکی دیگر از اعضای محفل محلی همدان بود که بارها مورد بازجویی قرار گرفت و بعد از کشته شدن همسرش در همدان ماند. او که خرداد ماه ۱۳۶۰ را به خوبی به یاد دارد٬ به ایران‌وایر گفت: «کسی مستقیم به من خبر نداد. یکی از دوستان گفت که با ندامت‌گاه تماس بگیرم٬ اما ندامت‌گاه هم به من نگفت که زندانیان ما را کشته‌اند. شماره‌ی محل دیگری را به من دادند اما تمام تماس‌ها بی‌فایده بود. ما هنوز هم نمی‌دانیم عزیزان‌مان توسط چه کسانی کشته شدند. به من گفتند که شکنجه‌گرشان بعدها دیوانه شد و در مشهد فوت کرد٬ چون مدام چشم‌های عزیزان ما را در مقابل خود می‌دید. دکتر نعیمی ناظم محفل بود و برای همین او را بیشتر از بقیه مورد آزار و اذیت قرار داده بودند».
رویا٬ فرزند سهراب حبیبی در گفت‌وگو با ایران وایر به کشته شدن برخی از عاملان این اعدام اشاره کرد:‌ «افرادی که این هفت نفر را شکنجه و اعدام کردند هرکدام به طریقی از بین رفته‌اند. یکی از آن‌ها هنگام شکنجه حالش بد می‌شود و بعد از انتقال به بیمارستان جان خود را از دست می‌دهد. تعدادی از آن‌ها هنگام برگشت به تهران در سانحه‌‌ای تصادف کرده و می‌میرند. شخصی بود به نام آقای ابراهیمی٬ او پس از این واقعه به مشهد رفت و خودش را به دار آویخت».
طبق اظهارات رویا حبیبی٬ آشپز زندان پس از کشته شدن این هفت‌ نفر برای تسلیت‌گویی به منزل خانواده‌ها رفته و در مجلس ترحیم آن‌ها شرکت کرده بود اما بعد از بازگشت به زندان توبیخ می‌شود و به عنوان «تنبیه» شلاق می‌خورد.
مردم همدان؛ پیش و پس از انقلاب ۵۷
سعید اخوان٬ پدر پیام اخوان٬ حقوق‌دان ساکن کانادا که اهل همدان است٬ از دوستان نزدیک دکتر فیروز نعیمی‌ بود. او در گفت‌وگو با ایران وایر گفت: «دکتر نعیمی زندگی خود را وقف کمک به دیگران کرده بود. مطبی در شهر همدان داشت که درب آن به روی همگان باز بود. از مردمی که پول نداشتند٬ ویزیت نمی‌گرفت و دارو را برای‌شان به شکل رایگان تهیه می‌کرد و برای همین هم بعد از مدتی نتوانست از پس هزینه‌ی گرداندن مطب برآید و آن را بست».
سعید اخوان که کودکی خود را در همدان سپری کرده٬ معتقد است: «تا پیش از حکومت روحانیون٬ اهل محل به مذهب یکدیگر کاری نداشتند. برای کسی مهم نبود که چه کسی بهایی‌ست یا چه کسی مسلمان. به عنوان یک بهایی در آن سال‌ها هیچ‌وقت مورد بی‌اعتنایی یا آزار و اذیت قرار نگرفتم. پس از انقلاب اما مذهب افراد به عنوان یک شناسه مطرح شد و روحانیون در به انجامرساندن این امر٬ موفق عمل کردند».
هنگام بازداشت ۷ بهایی همدان٬ ابوالحسن بنی‌صدر٬ رییس‌جمهوری ایران را برعهده داشت. سعید اخوان که همسایه‌ی خانواده‌ی بنی‌صدر بود ارتباط آن‌ها را با بهاییان «خوب» توصیف کرد و گفت که «خانواده‌ی بنی‌صدر با بهاییان مشکلی نداشتند. ما بچه‌ها با هم رفت و آمد داشتیم. آقای بنی‌صدر از چهار سالگی می‌گفت که می‌خواهد رییس‌جمهور ایران شود».
اما باهره٬ همسر حسین مطلق در گفت‌وگو با ایران وایر گفته بود که بارها از طریق «حسین ملکی»٬ رییس دفتر بنی‌صدر در همدان پیگیر وضعیت این هفت بهایی زندانی بوده است. شخصی که وجودش از سوی بنی‌صدر در گفت‌وگو با ایران‌ وایر مورد تکذیب قرار گرفت. ـ در مطلبی دیگر به گفت‌وگوی ایران وایر با ابوالحسن بنی‌صدر خواهیم پرداخت. ـ
خانواده‌های کشته‌شدگان بهایی اهل همدان در گفت‌وگو با ایران وایر روایت دیگری از برخوردهای همسایگان با خود دارند. آن‌ها می‌گویند که جامعه‌ی شهر همدان «متعصب» بود و بهاییان از سوی آن‌ها طرد می‌شدند «اما پس از خرداد ماه ۱۳۶۰ فضای غالب به نفع بهاییان تغییر می‌کند».
رضا٬ از نزدیکان خانواده‌ی خاندل می‌گوید: «بعد از آن‌که مردم دیدند با عزیزان ما چه کردند٬ فضا تغییر کرد. حتی امروز که مغازه‌هایمان را پلمپ کرده‌اند٬ مردم با ما هم‌دردی می‌کنند اما در عین‌حال می‌ترسند. به ما گفتند که حاضریم شکایت کنیم ولی هیچ‌کاری نمی‌شود کرد. نگران این هستند که اگر کاری بکنند به اتهام همکاری با ما دستگیر شوند. اما هر روز از ما می‌پرسند که خرجی خود را از کجا تامین می‌کنید. اما کاری از دست کسی ساخته نیست».
حسین‌ خاندل٬ سهراب و سهیل حبیبی٬ حسین مطلق٬ فیروز نعیمی٬ طرازالله خزین و ناصر وفایی٬ هفت عضو محفل همدان بودند که در خرداد ماه سال ۶۰ پس از ماه‌ها بازداشت و بازجویی٬ اعدام شدند. بنا به گفته‌ی خانواده‌های کشته‌شدگان٬ آثار گلوله تنها در بدن حسین مطلق به چشم می‌خورد٬ بر بدن دیگر کشته‌شده‌ها اثری از گلوله وجود نداشت. آن‌ها زیر شکنجه جان باختند

عدام بهاییان همدان؛ قطره ای از اشک پنهان




محل دفن بهاییان جان‌باخته. عکس‌ها مربوط به روز دوم پس از مرگ بهاییان است. این محل پس از یک هفته توسط نیروهای دولتی ویران شد.
سهیل حبیبی
سهراب حبیبی و سهیل حبیبی
عکس در زندان: روزیتا حبیبی٬ سهیل حبیبی، مهدخت شهریاری، خواهر حسین خاندل، حسین خاندل با پیراهن سفید، مینا خاندل٬ پوران حبیبی‌(همسر)٬ مهران خاندل (نوزاد دو ماهه)

در لا‌به‌لای تاریخ هنوز برگ‌هایی وجود دارد که مورد بازخوانی قرار نگرفته است. اتفاق‌هایی که اگرچه مهجور مانده٬ اما هریک حادثه‌ای تاریخی علیه بشر به حساب می‌آید. شکنجه و اعدام هفت بهایی در همدان تنها دو سال پس از پیروزی انقلاب ۵۷ نمونه‌ای از برگه‌های بازخوانی نشده‌ی تاریخ است.
الهام و رویا حبیبی و باهره مطلق از خانواده‌های کشته‌شدگان٬ برای نخستین بار مستنداتی را در این‌باره برای انتشار در اختیار ایران‌وایر قرار داده‌اند. سهراب حبیبی٬ سهیل حبیبی٬ حسین خاندل٬ حسین مطلق٬ طرازالله خزین٬ ناصر وفایی و فیروز نعیمی هفت نفر از «محفلی»‌های همدان بودند که در سال ۱۳۶۰ اعدام شدند.
از سال ۱۳۵۹ زمزمه‌ی آزار بهاییان به گوش می‌رسید٬ احضارهای ناگهانی که گاهی به بازداشت و اعدام ختم می‌شد. با شروع محاکمه‌ها و صدور احکام اعدام آن‌ها٬ اماکن بهاییان مصادره و قبرستان‌ها با خاک یک‌سان شد. «محفل»ی‌ها - افرادی که در جامعه‌ی بهاییان امور احوال شخصیه را برعهده می‌گیرندـ و دیگر بهاییان با اتهام‌هایی چون «تبلیغ بهاییت» یا «جاسوسی» به دار آوریخته شدند. اجساد این هفت نفر بهایی ساکن همدان را اما شکنجه شده مقابل بیمارستان «امام خمینی» این شهر ٬ که سهراب حبیبی٬ ناصر وفایی و فیروز نعیمی در آن به طبابت مشغول بودند٬ رها کرده بودند. مرگی «بدون تیر خلاص» و بر اثر فشار شکنجه.
اگرچه در بخشی از دست‌نوشته‌های حسین مطلق که به گزارش دفاعیات خود در دادگاه پرداخته و دیگر کشته‌شدگان ـ که در گزارشی دیگر به آن‌ها خواهیم پرداخت ـ رفتار ماموران زندان و مسوولان دادگاه توام با «احترام» ذکر شده است و سهراب حبیبی نیز در یادداشت‌های خود بارها تکرار کرده زندان‌بانان و مسوولانی که با آن‌ها در تماس بودند٬ همواره رفتاری «محترمانه» داشتند٬ اما جسدهای آن‌ها راوی حکایتی دیگر است. برخوردی که حد فاصل رفتن آن‌ها به اجرای احکام تا مرگ‌شان رخ داد.
روایت شکنجه‌ شدن این هفت‌ نفر جدا از آثاری که بر اجسادشان باقی مانده بود٬ توسط یکی از هم‌بندی‌هایشان روایت شد. شاهد شکنجه‌ی هفت بهایی اعدام شده٬ در پی وخامت حال به بیمارستان منتقل می‌شود و از ملاقات‌کنندگان خود می‌خواهد که یک نفر از «بهاییان» را به ملاقات وی بیاورند. طبق گفته‌های فرزند سهراب حبیبی آن شخص٬ که اسم و مشخصاتی از او در دست نیست٬ در روایت شکنجه‌ی این افراد تاکید می‌کند که «آن‌ها مقابل چشمان یکدیگر مورد آزار و خشونت قرار گرفتند».
الهام٬ فرزند سهراب حبیبی٬ در کتاب «اشک‌هایی که پنهان ماند» به روایت واقعه‌ای که بر او خانواده‌اش گذشت٬ پرداخته و گزیده‌هایی از این کتاب را پیش از انتشار در اختیار ایران وایر قرار داده است. در مقدمه‌ی این کتاب آمده است: «سال‌هاست که منتظر فرصتی بودم که بتوانم خاطراتی از دوران سکوت که بر زندگی من و صدها نفر مثل من سایه افکنده بازگو کنم٬ دورانی که شاید برای هر نوجوانی زیباترین روزهای زندگی باشد. دورانی پر از شوق تحصیل و عشق که یکباره همه را نقش بر آب و تحقق آن را فقط در خیال و خواب امکان‌پذیر می‌کند. این کتاب قطره‌ای از اشک‌های پنهان من است».
الهام آن زمان ۱۷ سال داشت و از جلسه‌ی امتحان به خانه باز‌می‌گشت. در تاکسی نشسته بود که صدای همهمه‌ای توجه‌اش را جلب کرد: «پرسیدیم چه خبر است و راننده جواب داد که دیشب هفت جاسوس بهایی را اعدام کردند. از ماشین پیاده شدم. صدای شیون و زاری به آسمان می‌رسید. نه آمبولانس به ما دادند و نه ملحفه‌ای برای پوشاندن اجساد. پاسداران دوربین‌ها را زیر پا خرد می‌کردند. صدای فریاد به گوش می‌رسید که "بی‌انصاف‌ها چرا این‌ها را قصابی کرده‌اید؟"».
کشته‌شدگان میان همهمه‌ی «شیون و زاری» و روی دست مردمی که در اطراف اجساد جمع شده بودند٬ تشییع می‌شدند. در بخشی دیگر از کتاب آمده است: «انگار صدای الله اکبر مردم عادی و بهاییانی که جمع شده بودند٬ جلوی پاسداران را گرفته بود. مجاهدین هم عکس و فیلم می‌گرفتند. پاسداران نتوانستند جلوی مردم را بگیرند. مردم در دو دسته در گورستان اجساد را به نوبت می‌دیدند و فریاد می‌زدند. بر خلاف تصورمان مردم تا پایان مراسم خاکسپاری با ما ماندند. اما قبرستان درست یک هفته‌ی بعد با خاک یکسان شد. دیگر کجا می‌توانیم به یادشان بر سر مزارشان دعا کنیم؟»
برای اطمینان حاصل‌ کردن از شکنجه شدن کشته‌شدگان نیازی به پزشک قانونی و بررسی اجساد نبود: «کمر پدرم و نیمی از بدنش سوخته و جای دشنه و کارد در جای‌جای آن نمایان بود. سینه‌ی اقای خزینی خرد و شکسته شده بود. بدن دکتر وفایی پاره‌پاره بود و عمویم ـ سهیل حبیبی ـ دو کتف٬ آرنج و انگشتانش شکسته شده بود. جای دشنه بر بدن و پیشانی دکتر نعیمی به چشم می‌خورد. داخل شکم حسین خاندل خالی و سوراخ بود و جای ۹ تیر در قلب‌اش خودنمایی می‌کرد».
الهام در حالی‌ که شاهد پیدا شدن پیکر پدرش و دیگر کشته‌شدگان بود که فردای آن روز وقتی به سالن امتحان مدرسه وارد شد٬ محل نشستن خود را جدا از دیگر دانش‌آموزان دید: «صندلی مرا از ۴۰۰ نفر دیگر جدا و در گوشه‌ای تک گذاشته‌ بودند و یک نفر هم تا پایان امتحان بالای سرم ایستاده بود. نمی‌دانم چطور قبول شدم اما خب٬ وقتی که می‌خواستم در کنکور شرکت کنم گفتند که فرقه‌ی ضاله‌ای و نمی‌توانی کنکور بدهی».
بر اساس گفته‌های دختر سهراب حبیبی٬ این هفت نفر ۱۱ ماه در بازداشت بودند. اولین اجازه‌ی ملاقات با این زندانیان چهار ماه پس از بازداشت‌شان صادر شد. ملاقاتی که بدون دیدار خاتمه یافته بود: «اولین ملاقات را فراموش نمی‌کنم. از ساعت‌ها قبل دعا می‌خواندیم تا با روحیه‌ای قوی به دیدارشان برویم. ساعت‌ها پشت در زندان انتظار کشیدیم تا اجازه‌ی ورود دادند. سالنی تاریک که دور تا دور آن سیم خاردار کشیده شده بود. عزیزان ما را یکی یکی می‌آوردند. آن‌ها را از دور می‌دیدیم. همه گریه می‌کردند و زندانیان خندان و مسرور دست تکان می‌دادند. به صحبت نرسید. چند دقیقه به این شکل گذشت و گفتند ملاقات تمام شد. تازه داشتم چهره‌ی پدرم را پیدا می‌کردم و حرف‌هایی را که قرار بود بگویم مرور می‌کردم که همه چیز به پایان رسید. مثل یک خواب که با شوک بیدار شده بودیم».
تنها سه ماه پیش از اعدام اما در شب عید سال ۶۰ هر هفت نفر به دادگاه احضار و حکم آزادی‌شان اعلام می‌شود٬ اما پیش از خروج از دادگاه یک تلفن از سوی آیت‌الله مدنی٬ آزادی را به اعدام تغییر می‌دهد: «هنوز نمی‌دانیم چرا این حکم تغییر کرد. خانواده‌ی پدری خبر داده بود که آماده ورودشان باشیم. سال تحویل ساعت ۹ شب بود. تلفن به صدا درآمد. چند دقیقه تلفنی سال نو را تبریک گفتند و ما فهمیدیم که از آزادی خبری نیست. فقط می‌دانیم که آیت‌الله منتظری از تایید حکم آن‌ها سر باز زد». صدور حکم اعدام هفت بهایی توسط آیت‌الله مدنی پایانی بر سرنوشت‌شان بود؛ سه ماه بعد٬ خونین و زخم‌خورده در پیاده‌رو.
روایت روزهای احضار٬ بازداشت٬ برخورد زندان‌بانان و رییس زندان٬ گزارش دادگاه تا لحظه‌ی خداحافظی متهمان و رفتن‌شان به سوی بخش اجرای احکام٬ در میان دست‌نوشته‌ها و وصیت‌نامه‌هایشان وجود دارد. دست‌نوشته‌هایی که روزهای اول از امید و برخورد محترمانه مسوولان حکایت دارد اما هرچه می‌گذرد٬ در تاریکی فرو می‌رود. این برگه‌ها به همراه وصیت‌نامه‌های این افراد زیر مقوای ساک‌ زندان‌شان قرار داشت. همان ساکی که خانواده‌ی اعدام‌شده از سال‌های حبس عزیزش به یادگار می‌برد.
در میان دست‌نوشته‌های سهراب حبیبی خاطراتی از دوران بازداشت و خانواده‌های زندانیان وجود دارد: «آقای اعلمی حاکم شرع به اتفاق چند نفر دیگر روی چمن‌ها در محوطه نشسته بودند و پرونده‌های دیگران را بررسی می‌کردند و حکم نهایی می‌دادند. خانم تیمسار شجاعی آمده بود و می‌گفت که شوهر من را چرا تکلیفش را معین نمی‌کنید؟ ۱۴ یا ۱۵ ماه است به طور موقت بازداشت نموده‌اید. زندگی ما را فلج کرده‌اید. خب زود تیربارانش کنید که هم او و هم ما خیال‌مان راحت شود و کمتر زجر و ناراحت باشیم».
حبیبی در صفحه‌ای دیگر زندان را چنین به تصویر می‌کشد: «بند دو که ما در اطاق شماره ۹ آن زندانی بودیم٬ راهرویی دارد به طول ۳۲ متر در ۳ متر که در اطراف آن ۱۱ اطاق بنا شده. در ته راهرو سه توالت در نهایت کثیفی و آلودگی با سه دست‌شویی زوار در رفته که در اثر عدم توجه همیشه گرفته یا خراب می‌شد وجود دارد. این راهرو منتهی به یک سالن می‌شود که به نام کارگاه مرسوم است. البته آلمان‌ها زمان رضا شاه این زندان را ساخته‌اند و این سالن را برای جلسات سخنرانی٬ نمایش و سایر احتیاجات تربیتی زندانیان ساخته‌اند ولی امروز حدود ۲۰۰ نفر از معتادان را در آن سالن جا داده‌اند و متاسفانه مسوولان زندان اصلا به فکر نظافت و آسایش نه معتادان و نه سایرین نیستند. شپش و کثافت از سر و کله‌ی این مرده‌های متحرک در حال مسابقه و ویراژ رفتن هستند به طوری‌که ما مجبور بودیم روزی دو یا سه مرتبه از پودر وایتکس برای از بین رفتن شپش استفاده کنیم. دست‌شویی را از ترس موش‌های خطرناک که در حال انتظار بودند که جیره خود را دریافت کنند و استشمام گازهای مختلف سریع ترک می‌کردیم».
طبق گفته‌ی خانواده‌ی حسین مطلق «محفل محلی» در مدت یازده ماهی که هفت بهایی اهل همدان در زندان بودند نامه‌هایی در راستای «رفع ممنوع الملاقاتی با خانواده‌ها» و رفع اتهامات به آیت‌الله ابوالحسن اعلمی٬ حاکم شرع و رییس دادگاه و نمایندگان او٬ که برای بازدید به زندان می‌رفتند٬ تحویل داده می‌شد و گاهی نیز مسوولان حضوری مورد مشورت و خطاب قرار می‌گرفتند. از جمله افرادی که طرف صحبت قرار گرفتند آیت‌الله حمیدی و آقامحمدی٬ نمایندگان همدان در مجلس شورای اسلامی٬ مکرم دادیار دادگاه٬ حسین ملکی نماینده و عضو دفتر ابوالحسن بنی‌صدر و بابازاده دادستان انقلاب بودند.

اعدام بهاییان همدان، قیامت در چشمان باهره وصیت‌نامه حسین مطلق






محل دفن بهاییان جان‌باخته. عکس‌ مربوط به روز دوم پس از مرگ بهاییان است. این محل پس از یک هفته توسط نیروهای دولتی ویران شد
حسین مطلق همراه خانواده
پس از انقلاب سال ۵۷ و قدرت گرفتن روحانیون برخورد با بهاییان نیز آغاز شد. بازداشت اعضای محافل روحانی و ملی و اعدام برخی از آن‌ها٬ تخریب اماکن مذهبی و قبرستان‌ها و تفتیش منازل بهاییان از جمله برخوردهایی‌ست که تاکنون ادامه داشته است. این میان اما شکنجه و اعدام ۷ بهایی ساکن همدان در تاریخ ایران مهجور ماند
حسین مطلق٬ سهراب و سهیل حبیبی٬ حسین خاندل٬ طرازالله خزین٬ ناصر وفایی و فیروز نعیمی٬ هفت بهایی اهل همدان بودند که به دلیل عضویت در محفل روحانی بهاییان این شهر بازداشت و پس از ماه‌ها بازداشت و برگزاری چندین جلسه دادگاه٬ زیر شکنجه جان باختند. اجساد آن‌ها فردای کشته‌ شدن‌شان در حالی مقابل بیمارستان امام خمینی رها شده بود که آثار شکنجه بر بدن‌شان مشهود بوده است. این بیمارستان مقابل زندان قرار داشت و محل اشتغال سه نفر از کشته شدگان بود.
هر محفل روحانی موظف به داشتن ۹ عضو است. دو نفر دیگر از اعضای این محفل اختر نعیمی و بتول خزین٬ همسران دو تن از کشته‌شدگان بودند که بارها برای پاسخ‌گویی به دادسرای همدان احضار شدند. خزین بعدها به دلیل کهولت سن در داخل کشور درگذشت و نعیمی همچنان در همدان زندگی می‌کند.
اگرچه خبر اعدام این ۷ نفر در رسانه‌‌های ایران٬ اعم از روزنامه‌ها و تلویزیون٬ بازتاب داشت اما در پی سال‌هایی که از آن تاریخ گذشته٬ رسانه‌ای به جزییات آن واقعه نپرداخته است. با گذشت بیش از سی سال از اعدام‌ آن‌ها٬ دست‌نوشته‌ها و اسناد مختلفی توسط خانواده‌های کشته‌شدگان در اختیار ایران وایر قرار گرفته است. مستنداتی که جزییات این واقعه را برای نخستین بار منتشر می‌کند.
حسین مطلق٬ منشی محفل روحانی همدان٬ در روایت خود از دادگاه مشترک با سهراب و سهیل حبیبی و حسین خاندل به اتهامات وارده از سوی ابوالحسن اعلمی٬ رییس دادگاه و دفاعیات خود پرداخته است. در این دادگاه مکرم٬ دادیار دادسرای انقلاب٬ موسوی و هاشمی٬ قضات دادگاه و ابراهیم درفشی٬ عضو انجمن تبلیغات اسلامی و بازجوی مطلق حضور داشتند.
«دادگاه با تکبیر و درود بر امام خمینی و مرگ بر منافقین آغاز شد. ندیدم که ضبط صوتی برای ثبت اقاریر روشن شود. حتی بعضی وقت‌ها منشی دادگاه دفاعیات و گفت‌وگوهایی که انجام می‌شد را نمی‌نوشت». «پنهان کردن مدارک»٬ «ارتباط با ساواک و صهیونیست و امپریالیست»٬ «تشویش اذهان عمومی از جمله بازرگان»٬ «تحریک بهاییان به دروغ‌پردازی و مظلوم‌نمایی»٬ «ارسال ارز به کشور اسراییل» از جمله اتهاماتی بود که در دادگاه مشترک مورد بررسی قرار گرفت. اتهاماتی که مطلق هیچ‌یک از آن‌ها را نپذیرفت.
طبق نوشته‌های مطلق٬ مدارک محفل روحانی هر ۵ سال «مانند تمام ادارات» از بین رفته و اسناد ۵ سال آخر نیز در اختیار دادگاه قرار داشت اما «از سوالات مشخص بود که مدارک را مطالعه نکرده بودند». اتهام‌های «ارتباط با ساواک» و «صهیونیست‌ها» به استناد نامه‌ی «تظلم‌خواهی» بهاییان به دلیل «آزار و اذیت و محرومیت‌»هایی که با آن مواجه بودند خطاب به ساواک و نیروی انتظامی مطرح شده بود. از آن‌جایی‌که مطلق منشی محفل بود در نتیجه تمام نامه‌هایی که از سوی محفل نوشته شده به دست‌خط وی نوشته شده بود. تلگرافی به عنوان «تظلم‌خواهی» از سوی محفل و توسط مطلق به بازرگان٬ نخست‌وزیر دولت موقت٬ ارسال شده بود که دادگاه موضع‌های بعدی بازرگان را تحت تاثیر این تلگراف دانست:‌ «پس از تلگراف شما مهندس بازرگان در اکثر سخنرانی‌هایش از عدم کارآیی کمیته‌ها و تعدد مراکز تصمیم‌گیری صحبت می‌کرد».
اتهام ارتباط با ساواک نیز از سوی مطلق رد شد. در دست‌نوشته‌ها آمده: «کلیه‌ی نامه‌های مورد استناد زمانی نوشته شده که این‌جانب عضو محفل نبوده‌ام. بنده زمانی به عضویت محفل درآمدم که ساواک در شرف انحلال بود و زمانی منشی محفل شدم که ساواک به طور کلی وجود نداشته است».
دیگر اتهام مطلق ارسال ارز به خارج از ایران٬ خصوصا اسراییل بود که وی در مقابل آن چنین از خود دفاع کرد: «وجوهی که برای محفل ملی ارسال می‌شد نذورات بهاییان همدان بود که هر یک نیت مشخصی داشته‌اند. مقداری نذورات ملی بوده که مربوط به خود محفل ملی و مقداری هم برای تامین مخارج اماکن مذهبی بوده است که باید به مصارف لازم برسد. چطور پیروان یک دیانتی می‌توانند نذوراتی طبق نیت خود بدهند ولی بهاییان از این حق طبیعی محروم باشند؟»‌. مطلق اتهام «تحریک بهاییان برای مظلوم‌نمایی» و مستندات دادگاه در این موضوع را نیز «نادرست» خوانده بود.
بر اساس دست‌نوشته‌های مطلق دادگاه در حالی‌ به پایان رسید که حجت‌الاسلام موسوی٬ یکی از قضات حاضر در محاکمه٬ به او گفته بود: «انشاالله این مسایل حل می‌شود». اعلمی٬ حاکم شرع نیز هنگام خارج شدن از دادگاه خطاب به مطلق گفته بود: «شما می‌دانید چرا من جلسات محاکمه را این‌قدر طول دادم؟ می‌خواستم حقایق را بفهمم تا رایی که صادر می‌کنم موافق با عدالت باشد».
در یادداشت‌های کشته‌شدگان آمده است که دو نفر از اعضای محفل ملی به دیدار آیت‌الله میراسدالله مدنی٬ نماینده دور اول مجلس خبرگان نیز رفته بودند: «ایشان در وهله‌ی اول از پذیرفتن اعضا امتناع کرده بود». آن‌ها در نهایت موفق به دیدار شدند اما آیت‌الله مدنی به آن‌ها گفته بود که «شماها ۱۳۶ سال است که خار چشم ما هستید. آیا فراموش کرده‌اید که در قلعه‌ی شیخ طبرسی چه کردید؟».
اشاره‌ی آیت‌الله مدنی به جنگی‌ست که میان باب‌الباب ـ بشارت‌دهنده دین بهایی ـ با مخالفان‌اش در قلعه‌ی شیخ طبرسی مازندران در سال ۱۲۶۵ درگرفت. طبق روایات تاریخی باب‌الباب ضمن آن‌که خود را پایبند به اسلام می‌دانست بر این باور بود که میرزا علی‌محمد شیرزای باب «امام غائب» است.
«قیامتی که به چشم دیدیم»
باهره مطلق٬ همسر حسین مطلق از جمله کسانی‌ست که دست‌نوشته‌های کشته‌شدگان را در اختیار ایران وایر قرار داده است. طبق این نوشته‌ها آیت‌الله اعلمی به هفت بهایی اعدام‌شده گفته بود: «هرچه در باره‌ی شما تحقیق کردیم چیزی به دست نیاوردیم. غرض این است که شما مسلمان شوید. به اسلام روی آورید و آزاد شوید». از نظر باهره مطلق تنها جرم همسرش و شش بهایی دیگر مذهب آن‌ها بود.
همسر حسین مطلق بارها برای پیگیری وضعیت هر هفت نفر به همراه خانواده‌های آن‌ها به مسوولان مراجعه کرده بود. آیت‌الله اعلمی٬ مکرم٬ آیت‌الله حمیدی و آقامحمدی نمایندگان همدان در مجلس شورای اسلامی٬ بابازاده دادستان انقلاب و حسین ملکی نماینده دفتر بنی‌صدر از جمله کسانی هستند که مورد خطاب خانواده‌ها قرار داشتند.
باهره خاطرات خود را از زمان بازداشت همسرش در کتابی به نام «قیامتی که به چشم دیدیم» به نگارش درآورده است. او در گفت‌وگو با ایران وایر «روز قیامت» را چنین تصویر می‌کند: «ماموران دو روز قبل برای مصادره اموال به خانه‌ها آمده بودند. بو بردیم که در روزهای آینده آن‌ها را خواهند کشت. نامه‌ای برای پیگیری به اعلمی نوشته بودیم. بعد از تحویل به پاسدار به خانه برگشتم که تلفن به صدا درآمد. از آن سوی خط فقط صدای شیون به گوش می‌رسید. فهمیدم. در خانه‌ی همسر یکی از این عزیزان رفتم. مشغول پوشیدن لباس مشکی بود. فریاد زدم که چرا لباس مشکی می‌پوشید؟ معطل چه هستید؟ بریزید توی خیابان‌ها و فریاد دادخواهی بزنید».
باهره مطلق به همراه دختر ۸ ساله‌اش با تاکسی خود را به بیمارستان می‌رساند. سخنرانی‌های وی در بیمارستان و زمان تشییع اجساد اعدام‌شدگان باعث می‌شود که مورد تهدید قرار گرفته و زندگی مخفیانه‌ای را آغاز کند.
«شما هنوز برای شهادت امام حسین که ۱۴۰۰ سال پیش بوده بر سر خود میزنید غافل از این‌که هزاران حسین دیگر را شهید کردید. دست دخترم را بالا بردم و گفتم این هم یک علی اصغری‌ست که در کربلا شهیدش کردید. شماها صدها هزار علی‌اصغر به جامعه تحویل دادید».
فردای روز دفن٬ رسانه‌ها تیتر زدند که «۷ جاسوس صهیونیست‌ها و همکار ساواک منحله در همدان تیرباران شدند».
در میان دست‌نوشته‌های مطلق وصیت‌نامه‌ای خطاب به همسر و فرزندانش وجود دارد: «زندگی هرکسی را پایانی است و چه خوش است که این پایان همراه با افتخار و صداقت و ایمان باشد من در آخرین لحظات از درگاه جمال قِدم میخواهم که شما قلبی پر از ایمان و مهربانی با هم و دلسوز به همه مردم داشته باشید. خوشحالم که زندگی من سرانجام خوشی داشت. باهره جان قربانت فقط متاسفم از اینکه تو مِن بعد بار گران زندگی را به تنهایی بدوش خواهی کشید من در حق آنهایی که نسبت به من نیزاین چنین قضاوت و عمل میکنند دعا میکنم و امیدوارم حقالق بر همه مردم روشن شود».
باهره مطلق چهار ماه پس از تشییع پیکر همسرش٬ ایران را از مرز پاکستان ترک کرد.

اعدام بهاییان همدان؛ خاطرات ژینوس از هفت داماد



ژینوس نعمت محمودی٬ از اعضای محفل ملی بهاییان٬ ششم دیماه ۱۳۶۰ در سن ۵۲ سالگی اعدام شد، در دادگاهی غیرعلنی و بدون برخورداری از حق داشتن وکیل. او زن موفقی بود، بنیان‌گذار هواشناسی دریایی، تهیه‌کننده اطلس جغرافیایی ایران و نخستین زن ایرانی بود که به ریاست سازمان هواشناسی رسید. ژینوس در نوزده‌ سالگی با هوشنگ محمودی٬ فیلم‌ساز و اولین گوینده‌ برنامه‌های کودک ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو دختر بود. هوشنگ محمودی در مرداد ماه سال ۱۳۵۹ ناپدید شد و نام او در فهرست کشته شدگان جامعه بهاییان ثبت شده است. ژینوس قبل از اعدام یک شاهد بود، راوی خاطرات اعدام هفت بهایی همدان. آریانا محمودی، دختر ژینوس در کتابی با عنوان «شهدای امرالهی» که به زندگی پدر و مادرش اختصاص دارد، خاطرات ژینوس از این دوران را گردآوری کرده است. بخش هایی از این کتاب، پیش روی شماست:
« چهار روز از اولین خبر تا آخرین خبر طول کشید. اولین خبر حاکی بود از ورود ماموران به خانه عزیزان ما در همدان که از اموال آن‌ها برای مصادره صورت برداری کرده‌اند و آخرین خبر روز یکشنبه ۲۳ خرداد که حاکی از شهادت فجیع آن جان‌بازان مظلوم بود. چون از صورت‌برداری اموال مسجونان برای مصادره٬ سابقه خوشی نداشتیم پس از وصول آن خبر، نگرانی همه را فرا گرفت.
معلوم است که آن چهار روز را چگونه گذراندیم. تمام احبای عزیز و مهربان همدان دست به دعا و نیاز بلند کرده بودند ولی نتیجه‌ی دعا شاید این بود که عزیزان‌مان لحظات سخت آخر را با قدرت واستقامت بیشتری بگذرانند. پس از شهادت دکتر انوری و دکتر دهقان در شیراز٬ پرونده‌های این عزیزان‌مان را به تهران فرستاده بودند و از آن‌موقع تا این اواخر ظاهرا در تهران بوده است. حاکم شرع همدان نیز حدود یک ماه بود که در تهران مشغول کسب دستورات و هدایت‌های مخصوص بوده است. روزی که خبر رسید پرونده‌هایشان به تهران رفته است همه نگران شدیم. چون فقط آن‌هایی را به تهران می‌فرستند که حکم اعدام برای‌شان صادر شده باشد. باید به تایید مرکز هم برسد، ولی در مراجعه این‌طور عنوان شد که دستور ارسال پرونده‌ها برای همه‌ی زندانیان بوده است تا این‌که حکم مشابه شهدای شیراز، انوری و دهقانی صادر نشود و ما هم باور کردیم. در اسفند ماه عزیزان‌مان را به دادگاه برده بودند تا به اصطلاح ارشادشان کنند و با محبت به آن‌ها تکلیف تبری کردند.
روز چهار شنبه ۲۰ خرداد که برای صورت‌برداری اموال‌شان از دادگاه رفته بودند، آشنایان دست‌اندرکار گفتند که حکم اعدام‌شان صادر شده است و منتظر حاکم شرع هستند. همان روز ساعت ۱۰ شب به آن‌ها گفتند که اثاثیه‌تان را جمع‌آوری کنید باید به دادگاه انقلاب بروید. آن‌ها آماده شدند٬ می‌دانستند که این چه مفهومی دارد. همه هم‌بندی‌ها به گریه و زاری افتادند و جان‌بازان ما خندان و شادی‌کنان به تسلی آن‌ها پرداختند. چه عجایبی! آن‌که به میدان تیر می‌رود٬ تسکین‌دهنده‌ی تماشاچیان است. یک ساعت بعد پاسداران برگشتند و گفتند که امشب برنامه عوض شده است. البته این نوع اقدامات، بردن تا پای اعدام و برگردانیدن چاشنی زندگی محکومان دادگاه‌هاست. فردایش روز پنج‌شنبه٬ روز ملاقات بود. آخرین دیدار خانواده‌ها باعزیزا‌‌ن‌شان... ولی آن‌ها هنوز باور نداشتند. روحیه‌شان مثل همیشه قوی بود و صبور و آرام. سرود عشق می‌خواندند و آماده هر نوع بلا در سبیل جانان. جمعه خبری نشد.
شنبه شب ساعت 10:30 مجددا پاسداران می‌آیند و آن‌ها را به دادگاه انقلاب می‌خوانند. اما عزیزان‌مان این‌بار احتیاجی به آمادگی قبلی نداشتند. کاملا آماده بودند. زندانیان تعریف کردند که آن‌ها از صبح مشغول نظافت، حمام، اطو کردن لباس ها و مرتب کردن لباس‌ها و اثاثیه‌شان بودند. نظیف و لطیف و باشکوه و جلال حرکت می‌کنند. همه می‌دانستند که قربان‌گاه عشق در انتظارشان است و آن‌چه توانستند در آراستگی ظاهر برای روبه‌رو شدن با معبود حقیقی کوشیدند. هم‌بندان مجدد به گریه و زاری می‌افتند ولی آن‌ها مثل هر روز٬ مثل دو روز قبلش که برای بار اول به قربان‌گاه خواندندشان و مثل لحظاتی که به شهادت رسانیدند٬ خندان و مسرور بودند.
قیافه و صورت‌های شاد خندان‌شان از جسدهای آغشته به خون شاهد این مدعا است. هفت داماد٬ شاد و خندان از پله‌ها سرازیر می‌شوند و دوستان گریان و نالان در بالای پله‌ها به این جمع عظیم که برا‌یشان با لبخند دست تکان داده و خداحافظی می‌کنند٬ متحیرانه می‌نگرند. قبل از حرکت آن‌ها، دوستان زندانی می‌خواهند تلفنی به خانواده‌ها خبر دهند اما مسوولان ممانعت می‌کنند. می‌گویند بگذارید امشب بخوابند٬ فردا وظایفشان سنگین است. هنوز از مراحل بعدی بطور کامل اطلاعی در دست نیست. فقط یکی از دوستان که بعد از ساعت ۱۱ به سمت جاده ملایر که گورستان مسلمانان در آن واقع است می‌گذشته، می‌بیند که پاسداران جاده را قُرق کرده‌اند و عبور و مرور انجام نمی‌گیرد. ساعت ۲ بعد از نیمه شب اجساد خونین زجر کشیده و ستم‌دیده آن‌ها را به بیمارستان کوچکی که امام خمینی نام دارد تحویل می‌دهند. صبح یکی از پرستاران بهایی آن بیمارستان از ماوقع اطلاع پیدا می‌کند و به بقیه خبر می‌دهد که شهادت عظمی واقع شد.
شروع ماجرا اما به ۱۰ ماه قبل برمی‌گردد. در مرداد ماه ۱۳۵۹ شمسی ۱۰ روز قبل از ربودن اعضای محفل ملی٬ ۶ نفر از این عزیزان، آقایان مطلق٬ دکتر وفایی، دکتر نعیمی، خزین و خاندل و سهراب حبیبی را در دادگاه انقلاب همدان دستگیر و زندانی کردند. در تابستان قبلش یعنی تیر و مرداد ۱۳۵۸ شمسی نیز آقایان مطلق، خزین، سهیل حبیبی توقیف و هر یک مدتی بین چند روز تا یک ماه زندانی شدند که با صدور حکم موقت آزادی، از زندان رها شدند و نیز آقایان دکتر نعیمی و دکتر وفایی را هم برای بازپرسی احضار کردند.
در تمام این مراحل بازپرسشان یکی از معروف‌ترین اعضای تبلغات اسلامی و از دشمنان سرسخت امر بود. اتهامشان اختفای اسناد محفل، عضویت محفل و اقدام به مهاجرت و مطالب مشابه بوده است. برای بار دوم که ۶ نفر عزیز فوق‌الذکر را در ۱۸ و ۱۹ مرداد ماه ۱۳۵۹ شمسی دستگیر می‌کنند. روز ۲۰ مرداد ماه آزاد کرده و سه روز به آن‌ها مرخصی می‌دهند که بیایند و خود را معرفی کنند. ولی بلافاصله ۲۱ مرداد قبل از اتمام مهلت مقرره پاسداران به منزل‌هایشان می ریزند و آن‌ها را دستگیر می‌کنند و به زندان می‌برند. آقای خاندل تازه در اردیبهشت ماه به عضویت محفل انتخاب شده بودند ولی خدمات خستگی‌ناپذیرشان در لجنات محلی و ملی و نیز مساعد بود‌نشان٬ عذر موجهی برای دستگیری‌شان بود.
اتهامات وارده نیز در وهله اول همان اتهامات سال قبل بود، منتهی تکیه بیشتر روی اصول اعتقادات و عضویت محفل بود. محل سجن در سه ماه تابستان سلولی کوچک به مساحت ۲/۵ در ۲ متر بود. بسیار کثیف و متعفن بود و مجاور توالت زندان که در اثر کثرت عده زندانیان و محدودیت توالت همیشه کثافات از در اطاق آنان جاری بود. اطاق برای ۶ نفر به قدری تنگ بود که برای خوابیدن نوبت می‌گذاشتند. براستی ۱۳۷ روز اقامت در این اطاق لحظات طاقت‌فرسایی را با قدرت روحی عظیم خود تحمل کردند.
در این مدت ممنوع‌الملاقات بودند و فقط بعضی زندانیان که مرهون محبت‌ها و عطوفت‌های دکتروفایی بودند٬ خبری از آن‌ها به خانواده می‌رساندند و پیام‌های خانواده را به زندانیان منتقل می‌ساختند، طی این مدت و در تابستان گرم و داغ٬ یک بار موفق به استحمام نشدند. گاهی که اجازه خروج از این سلول متعفن به صحن حیاط زندان داده می‌شد با حوله‌های خود به سر حوض آب که کیفیت و نظافت آب آن نیز مشخص است می‌رفتند و با حوله‌های آغشته به این مایع روان و به کمک یکدیگر بد‌ن‌هایشان را پاک می‌کردند تا آن‌که آسایشی نسبی برای آنان به وجود آید.
از قسمت عمومی زندان به قسمت زندانیان سیاسی منتقل شدند و کل آن‌ها را در اطاقی بزرگ‌تر وبه وسعت تقریبی ۵ در ۶ متر سکنی دادند، البته اغلب یک یا دو زندانی دیگر نیز به این اطاق اضافه می‌شد، اجازه ملاقات با خانواده‌ها نیز به آن‌ها داده شد، در این مدت تا روز شهادت‌شان هفته‌ای دو روز خانواده‌ها اجازه ملاقات داشتند.
در بهمن ماه ابتدا یکی‌یکی را محاکمه کردند و سپس در نیمه دوم اسفند ماه یک جلسه محاکمه عمومی برایشان تشکیل دادند. ادعانامه که برایشان تهیه شده بود در حقیقت محاکمه امر بود. آن‌ها دفاعیه بسیار خوبی در زندان تهیه کرده بودند، به طوری که حاکم شرع تصور کرده بود که از خارج کمک گرفته‌اند، پرسیده بودند این همه مستندات را از کجا آورده‌اید؟ چون به آیات قرآن کریم زیاد استناد کرده بودند، جواب داده بودند که در زندن قرآن کریم داریم و از آن استفاده کرده‌ایم . نمی‌دانم رای صادر کردند یا نه. صحبت‌ها متفاوت بود تا آن‌که خبر ارسال پرونده‌هایشان به تهران رسید. پرونده‌ها را گویا در فروردین به تهران فرستادند و در ۲۳ خرداد پس از مراجعت حاکم شرع از یک ماه مسافرت٬ حکم اعدام در باره آن‌ها اجرا شد.
اما آن‌چه که در روز یکشنبه ۲۳ خرداد ماه ۱۳۶۰، آن روز عظیم که به قول بچه‌ها کربلا را به یاد می‌آورد واقع شد، خود احتیاج به شرح و حکایت مخصوص دارد. ساعت ۹ صبح خبر رسید که ۷ جسد در سردخانه است.
این را یکی از خانم‌های بهایی که در بیمارستان کار می‌کرد٬ اطلاع داد. در لحظه‌ایی که نگرانی به ۷ خانواده سرایت کرد٬ همه دویدند که ببینند آیا مساله صحت دارد؟ به ما هم خبر دادند. واقعه صحت داشت و فاجعه واقع شده بود. اجساد مطهر آنان را خونین روی هم بر کف زمین انداخته بودند. آن‌طور که با یک نظر کاملا مشهود بود که چقدر بغض و کینه و بی‌حرمتی حتی نسبت به بدن‌های معصوم و بی‌جان آن‌ها اعمال شده است. اطراف اجسادشان مسلمانهایی که قبلا آمده بودند و آن‌ها را دیده بودند٬ پول ریخته بودند، کفاره‌ گناهان همکیشا‌ن‌شان. اما آن‌چه فجیع‌تر بود، بدن‌های مطهر آنان بود که زجر دیده، شکنجه کشیده و پاره‌پاره بود.
طی یک ساعت قیامت برپا شد. معلوم نشد که چگونه همه حتی اهالی شهر خبر شدند، چند هزار نفر که به جز چند صد نفر که بهایی بودند بقیه از اهالی مسلمان شهر بودند٬ در بیمارستان جمع شدند. به آن اندازه که صحن حیاط به کلی پر شد و درِ بیمارستان را بستند. مردم همین‌طور می‌آمدند و چون نمی‌توانستند به داخل بروند پشت نرده‌ها به نظاره می‌ایستادند. اما در داخل صحن بیمارستان، حال دیگری برقرار بود. کسی کنترل نداشت و آن‌چه واقع شد٬ بدون برنامه اتفاق افتاد.
دوستان برای انتقال اجساد مطهر به گلستان جاوید به بیمارستان مراجعه و آمبولانس خواستند. مسوولان از دادن آن امتناع کردند. به شهردار تلفن زدند و گفتند چنان‌چه که آمبولانس داده نشود، سر دست اجساد مطهرشان را یک به یک تا گلستان تشییع خواهیم کرد. چون این هیجان و عزم آن‌ها را دیدند دستور دادند که آمبولانس در اختیارشان گذاشته شود. پلیس به غیربهاییان پیشنهاد می‌داد که اجساد را فورا نبرند٬ بگذارند به تماشای عموم تا میزان فاجعه بر همه روشن شود. ولی احتیاجی نبود چون اهالی کنجکاو همدان با سرعتی وصف‌ناپذیر خبر شده و خود به تماشا آمده بودند.
آمبولانسی که برای انتقال اجساد مطهر اختصاص یافت٬ کهنه و قدیمی و شیشه‌های عقب آن خرد شده و شکسته بود، خواستند یک‌بار دیگر از این طریق توهین و تحقیر کنند٬ ولی نتیجه این شد که در طول راه صدها و هزاران نفر از مردم آمدند و از درون شیشه‌های شکسته آمبولانس بی در و پیکر اجساد داخل و لطمات‌شان را تماشا کردند تا شاهدی عادل بر میزان ظلم و جفا بر مظلومان و خدمت‌گزاران‌شان باشند.
جسدها را به داخل آمبولانس منتقل کردند، بعد معلوم شد که دست خرد شده و انگشتان پوست کنده شده‌ی حسین خاندل نوعی قرار گرفته که هر کس به داخل آمبولانس نظر افکند، اول آن را می‌بیند. به راننده دستور دادند که به سرعت حرکت کند ولی جوانان بهایی با از خود گذشتگی٬ خود را به جلوی آمبولانس انداختند که باید آرام و آهسته با سرعت آن‌ها که پیاده‌اند٬ حرکت کنند. ناچارا راننده حرکت را آهسته کرد و بعد پس از طی مسافتی کوتاه کثرت جمعیت به اندازه‌ای رسید که گاهی حرکت غیرممکن بود.
هزاران نفر به تشییع‌کنندگان پیوسته بودند. سرعت حرکت به اندازه‌ای رسیده بود که طول راه را که در شرایط عادی طی ده دقیقه می پیمودند. خیابا‌ن‌های مسیر بند آمد و عبور و مروری جز از میان این جمع میسر نبود . لحظات اول پلیس برای کنترل آمد. اما دید که کاری نمیتواند انجام دهد و مراجعت کرد. جسدها را برای شست‌وشو به داخل مرده‌شوی خانه بردند. اما جمعیت هیجان‌زده و مشتاق برای دیدار آن‌ها هجوم آورد.
شیشه‌های اطاق شکسته شد... جوانان بهایی که زنجیروار دست یکدیگر را گرفته و اطاق را محافظت می‌کردند٬ آن‌ها را مجاب کردند که دو به دو به داخل بروند و تماشا کنند که همشهریان‌شان ، آن‌هایی که دلشان سنگ و قلو‌ب‌شان مملو از نفرت و تعصب است٬ چه کرده‌اند. به این ترتیب صدها نفر از مردم همدان دو به دو آمدند و جسدهای پاک، مطهر، ستم‌دیده و لطمه کشیده جان‌بازان بهایی را زیارت کردند. هنوز مراسم تدفین تمام نشده بود که همه شهر از خرد و بزرگ می‌دانستند که با مظلومان و خدمت‌گزاران شهرشان چگونه معامله‌ای انجام شده است. لطمات وارده به اجساد مطهر زیاد بود. از کل قضایا آن‌طور به نظر می‌رسید که باید آن‌ها را در مقابل یکدیگر شکنجه کرده باشند تا تبری بگیرند! یا به نظر می‌رسید که برای حفظ ظاهر گلوله‌ها پس از صعود روح از بدن مطهرشان به آن‌ها شلیک شده باشد. قفسه‌ی سینه‌ی بی‌کینه آقای خزین، آن جوهر وفا و سرور در اثر فشارهای وارده خرد شده بود ... وسط سینه‌شان را با وسیله تیزی بریده بودند و بازویشان نیز خرد شده بود. آقای حسین خاندل٬ انگشتان دست چپ‌شان له شده بود و روی شکم قطعه‌ای به اندازه‌ی تقریبی ۸ در ۸ سانتی‌متر با کارد بریده شده و به دور انداخته بودند که گفته شد برای محو آثار سوختگی عمیق در این قسمت بوده است. دکتر ناصر وفایی، آن طبیب محبوب که محبتش به فقرا و ضعفا زبانزد همه اهالی بود در اثر پارگی شدید ران و نیز کمر از پشت، روح از بدن مطهرش صعود کرده بود. بازوی سهیل حبیبی خرد شده بود. شنیده شد هنگامی که آن دست را برای اعتراض به حملات ناجوان‌مردانه قاتلان بلند کرده، با ضربه شکسته‌اند.
صورت محبوب و قوی دکتر نعیمی، خونین بود و صعودش در اثر خونریزی ناشی از صدمات و لطمات وارده به پایین تنه‌اش بود. آثار سوختگی به اندازه‌ی یک اطو، در پشت سهراب حبیبی، کاملا مشهود بود. اثر ۹ تیر از جهات مختلفه بر قسمت‌های مختلف بدن، از جلو، پشت و پهلوی جناب حسین مطلق، از شدت بغض و کینه قاتلانش حکایت می‌کرد.
اثرات این واقعه، علاوه بر تبلیغ و آگاهی عموم مردم و شناسایی و نزدیکی بیشتر بین این دو جامعه، در جامعه غیربهایی بسیار شدید بود که موجب ابراز انزجار و تاسف شدید مردم از این واقعه شد٬ به نحوی‌که حاکم شرع همدان روز چهارم ناچار شد یک مصاحبه تلویزیونی به مدت ۸۰ دقیقه از برنامه محلی همدان اجرا کند و علت اعدام شهدایمان را با دلایل عجیبه و غیرمسموع توجیه کند که جز رسوایی و بدنامی بیشتر برای او و همکارانش اثر دیگری نداشت.»