جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ اسفند ۱۱, چهارشنبه

نصوح کیست و توبه نصوح چیست؟

محفل اُنس

از آنجا که حضرت عبدالبهاء مبیّن عظیم الشأن آئین مقدّس بهائی اشاره ائی به نَصوح و توبۀ او فرموده اند. ​
پیش از شرح این حکایت لازم است به نکات ذیل را مدّ نظر داشت.
نَصح (بر وزن فَلس) به معنى خالص شدن و خالص كردن است. در اقرب الموارد آمده «نصحه نصحا و نصحا» یعنى او را پند داد و دوستى را بر وى خالص كرد.
​پیشگفتار آنکه: ​
قرآن مجيد در سوره تحريم آيه 8مى فرمايد
يا ايها الذين آمنوا توبوا الى الله توبة الى الله توبة نصوحا، عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم .
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، توبه كنيد توبه اى خالص ، اميد است بااين كار پروردگارتان گناهانتان را ببخشد.
اینکه توبه نصوح چیست؟ تفسیرهاى زیادى براى آن ذکر کرده اند تا آنجا که بعضى شماره تفسیرهاى آن را بالغ بر بیست و سه تفسیر دانسته اند ولى همه این تفسیرها تقریباً به یک حقیقت باز مى گردد، با شاخ و برگها و شرائط مختلف توبه است از جمله اینکه:
"توبه نصوح" آن است که واجد چهار شرط باشد:
پشیمانى قلبى، استغفار زبانى، ترک گناه، و تصمیم بر ترک در آینده.
بعضى دیگر گفته اند:
"توبه نصوح" آن است که واجد سه شرط باشد ترس از اینکه پذیرفته نشود، امید به اینکه پذیرفته شود، و ادامه اطاعت خدا یا اینکه" توبه نصوح" آن است که گناه خود را همواره در مقابل چشم خود ببینى و از آن شرمنده باشى! یا اینکه "توبه نصوح" آن است که مظالم را به صاحبانش بازگرداند، و از مظلومین حلیّت(حلال طلبیدن) بطلبد، و بر اطاعت خدا اصرار ورزد و مانند اینها که همگى شاخ و برگ یک واقعیّت است و این توبه خالص و کامل است.
داستانی برای توبه نصوح در مثنوی معنوی
​ هم​ آمده که با زبان نمادین چگونگی یک توبه واقعی را شرح می دهد :
شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو بگرویدستی، ولیک از نو گرو
بود مردی پیش از این، نامش نصوح بُد ز دلاکی زن او را فتوح
امّا شرح داستان:
شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو بگرویدستی، ولیک از نو گرو
بود مردی پیش از این، نامش نصوح بُد ز دلاکی زن او را فتوح
نَصوح مردی بود با هیئت و قیافه‌ی زنانه. او در حمّام‌های زنان به کار مشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلاّکی می‌کرد و کسی هم به جنسیّت حقیقی او پی نبرده بود. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود امّا هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت. روزی نصوح برای رهایی از این فعل قبیح نزد عارفی ربّانی رفت و به او گفت مرا نیز دعا کن. آن عارف که مردی روشن‌بین بود، بی‌آنکه خواسته‌ی او را بپرسد بفراست دریافت که مشکل او چیست. به عبارت دیگر ضمیر او را خواند، ولی چیزی به رویش نیاورد. فقط تبسّمی کرد و گفت إن شاالله توبه نصیبت می‌شود.
دعای آن عارف به اجابت رسید و اسباب توبه‌ی نصوح بدین صورت فراهم شد.روزی نصوح طبق روال همیشگی در حمّام زنانه مشغول کار بود که ناگهان قیل و قالی بلند شد و در آن میان زنی جار زد که یکی از مرواریدهای گوشواره‌ی دختر شاه گم شده است. در حمّام را ببندید و نگذارید کسی خارج شود تا جامه و بقچه‌ی حاضران وارسی شود.
بقچه‌ها را روی زمین ولو کردند و جامه‌ها را بدقّت گشتند امّا از دانه مروارید خبری نشد. ناچار گفتند همه باید کاملاً برهنه شوند و یکی یکی مورد بازدید قرار گیرند. نصوح با شنیدن این حرف بکلّی خود را باخت و افتان به خلوت حمّام رفت و در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاریّتت این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم.
نصوح آنقدر خدایا خدایا کرد که در و دیوار نیز با او همنوا شدند. در این اثنی نوبت وارسی نصوح رسید. زنی نام او را صدا زد. امّا همینکه او نام خود را شنید از ترس، بند دلش پاره شد و بر کف حمّام افتاد و از هوش رفت. در این فاصله زنی جار زد که مژده مژده مروارید پیدا شد. ناگهان در حمّام ولوله‌ای افتاد. زنان دستک ‌زنان شادمانی خود را از یافته ‌شدن مروارید اعلام کردند. و نصوح نیز در فضایی آکنده از شادمانی به هوش آمد و دید که خطر از کنار گوشش گذشته است. زنانی که بدو ظنین بودند نزدش آمدند و عذرها خواستند. او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربّانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌ قَدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمّام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمّام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاّکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد . اتّفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد : « اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است ؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . »
همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند . نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده و از كيست ؟ تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است ، بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد ، به آن حيوان نيز مى داد و مواظبت مى كرد كه گرسنه نماند.
خلاصه ميش زادِ ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مُشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نَصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند. وى راهى نزديک را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رَحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محلّ سكونت اختيار كردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حُسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود . از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت : من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجّب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن نزد ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم .
پس با خواص درباريانش به سوى محلّ نصوح حركت كرد، همين كه به آن محلّ رسيد به عزرائيل امر شد كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نَصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود ، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت ، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش ‍ نشسته بود كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن . نصوح گفت : چنين است . دستور داد تا ميش را به او رد كنند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى ، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند.
آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شَبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم . تمام اين ملك و نعمت اَجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند​.
حضرت بهاءالله شارع آئین مقدّس بهائی در یکی از آثار حضرتشان بنام «بشارات» در بشارت نهم اینچنین میفرمایتد:
« باید عاصی (گناهکار) در حالتی که از غیرالله خود فارغ و آزاد مشاهده نماید طلب مغفرت و آمرزش کند. نزد عباد(مردم و طبقۀ روحانیّت اددیان​​) اظهار خطایا و معاصی(گناهان) جائز نه چه که سبب و علّت آمرزش و عفو الهی نبوده و نیست و همچنین این اقرار نزد خلق سبب حقارت و ذلّت است و حقّ جلّ جلاله ذلّت عباد خود را دوست ندارد اِنّه هوالمشفق الکریم عاصی باید مابین خود و خدا از بحر رحمت رحمت طلبد و از سماء کَرَم مغفرت مسئلت کند و عرض نماید:
الهی الهی اسئلک بدماء عاشقیک الّذین اجتبهم بیانک الاحلی بحیث قصدوا الذّروة العلیا مقرّ الشهادة الکبری و بالاسرار المکنونة فی علمک و باللئائی المخزونة فی بحر عطائک اَن تغفرلی و لابی و امیّ و انک انت ارحم الّراحمین لا اله الّا انت الغفور الکریم. ای ربّ تَری جوهر الخطاء اقبل الی بحر عطائک و الّضعیف ملکوت اقتدارک و الفقیر شمس غنائک . ای ربّ لاتخیّبه بجودک و کرمک و لاتمنعه عن فیوضات ایّامک و لاتطردو عن بابک الّذی فتحته علی مَن فی ارضک و سمائک. آهً آهً خطتیاتی منعتنی عن الّتقرب الی بساط قدسک و جریراتی ابعدتنی عن الّتوجه الی خباء مجدک قد عملتُ ما نهیتنی عنه و ترکت ما امرتنی به اسألک بسلطان الاُسماء ان تکتب لِی من قلم الفضل و العطاء ما یقرّبنی الیک و یطهّرنی عن جریراتی التی حالت بینی و بین عفوک و غفرانک انّک انت المقتدر الفیّاض لا اله الّه انت العزیز و الفضّال.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر