«حضرت ورقا و جناب روح الله»
حضرت ورقای شهید فرزند جناب ملّا مهدی یزدی است. حاجی ملّا مهدی از احبّای نامی یزد و از خدمت گذاران آن مدینه در دورهء حضرت بهاءالله بوده که حضرت عبدالبهاء ذکر بزرگواری و خلوص او را در کتاب تذکرةالوفا فرموده اند. جناب حاجی ملّا مهدی مرحوم دارای سه پسر بودند و جناب ورقا سومین پسر ایشان است که در یزد متولد شده و به میرزا علی محمّد موسوم بوده. نسبت مادر جناب ورقا به حضرت فاطمهء زهرا می رسید. مادر ایشان از زنان دانا و پرهیزگار و از معتقدین به دین اسلام که از بشارات ظهور جدید با خبر بوده و چون جناب حاجی ملّا مهدی به امر مبارک مؤمن شد در صدد تبلیغ همسرش برآمد و هر مبلّغی که به یزد وارد می شد او را به منزل می برد تا برای آن خانم صحبت کند و مشکلاتش را بگشاید تا آن که دفعه ای یکی از مبلّغین وارد یزد شده و بنا به خواهش ملّا مهدی برای او اقامه ی برهان می نماید و در آخر صحبت خانم اظهار می دارد که جناب بیانات شما برای اثبات ظهور قائم آل محمّد کافی و قابل قبول است ولی ما منتظر ظهور دو موعودیم که اوّلی قائم و دوّمی از او عظیم تر است، و آن زن بالاخره به شرف ایمان مشرّف گردید.
جناب ورقا در شهر یزد تحصیل نمود. وی به علوم دینیّه مطّلع و در رشتهء طبّ قدیم نیز داخل گشت و از جهت نطق و بیان و اثبات حجّت و برهان در زمان خود از مبلّغین درجه اوّل به شمار می آمد. چه هر کس که به ملاقات او نایل گشته و بیاناتش را استماع نموده، شهادت می دهد که بسیار خوش سخن بوده و گفتارش جاذبیّت مخصوصی دارد.
حضرت ورقا بیست و دو ساله بود که به اتفاق پدر و برادرش از یزد حرکت و از طریق قزوین و زنجان به تبریز رسیدند. در تبریز شخصی از احبّای مخلص و متشخّص به نام میرزا عبدالله خان نوری مقیم بود که پیشخدمتی مخصوص ولیعهد وقت مظفّرالدین میرزا را داشته است، وی خواست که جناب ورقا را به منزل خویش دعوت کند اما همسری داشت که بی اندازه نسبت به امرالله کینه و دشمنی و به احبّاءالله بد بین بود. این خانواده یگانه فرزندی داشتند و در آرزوی داشتن اولاد دیگر بودند. لذا عبدالله خان به همسرش گفت جوانی طبیب و عارف با برادر و پدرش وارد این شهر شده که نفسی مسیحایی و اخلاقی رحمانی دارد، من می خواهم او را مهمان کنم تا تو را ببیند شاید مرضت را تشخیص دهد و مداوائی کند که اولاد دار شوی؛ آن زن موافقت کرد و پدر با دو پسر به مهمانی خوانده شدند و جناب ورقا برای همسر میزبان حبّ مروارید تجویز کرد. میرزا عبدالله که شیفته ی اوصاف و احوال ورقا شده بود، تدبیری اندیشید و به همسرش گفت خوبست که مهمان ها را چندی در منزل نگاه داریم تا معلوم شود معالجهء این جوان مؤثر بوده یا نه و تقریبا چهل روز که گذشت معلوم گردید که فرزند جنینی دارند و از این پیشامد بسیار شادمان گردیدند. میرزا عبدالله خان در آن مدت معاشرت به شدت شیفته ی خصائل و فضائل ورقا گشت که مصاحبت او را جنّت نعیم و دوری از او را عذابی دردناک می دانست. از این رو نقشه ای طرح کرد که همیشه با او باشد، پس به خانمش گفت من با خود نذر کرده و با خدای خویش عهد بسته بودم که هر که تو را مداوا کند، دختری که داریم به او بدهیم. زن در ابتدا راضی نمی شد ولی از ترس آنکه شاید به واسطه ی عهد شکنی شوهرش فرزندش تلف شود، بالاخره موافقت کرد و در نهایت دختر خود را به عقد و ازدواج جناب ورقا درآوردند.
بعد از انجام عروسی عازم ساحت اقدس شدند. جناب ورقا در اولین دفعه ای که در عکا به حضور حضرت بهاءالله بار یافت و دیده اش به جمال مبین روشن شد، هیکل انور به نظرش آشنا آمد و یقین کرد که قبلا آن طلعت نوراء را زیارت کرده اما در کجا و چه موقع این تشرف برایش حاصل شده، معلومش نگردید. چند نوبت که به حضور حضرت بهاءالله مشرّف شد در آن مسئله حیران بود تا آن که روزی هنگام تشرّف به او خطاب فرمودند که ورقا اصنام و اوهام را بسوزان. جناب ورقا از این بیان مبارک یک دفعه به یاد آورد که هنگام طفولیت در عالم رویا به فوز لقاء فائز گردیده و شرحش این است که در اوان طفولیت شبی در خواب دیده که در باغچه ی منزل مشغول عروسک بازی است و در بین بازی خدا آمد و عروسک ها را از دستش گرفته و در آتش افکند و او فورا بیدار شد و صبح به پدر و مادر گفت که من دیشب خدا را در خواب دیده ام، والدین به او پرخاش کردند که این چه حرفی است مگر خدا را می توان دید که تو او را دیده باشی و این رویا به مرور زمان از خاطرش محو شده بود تا موقعی که حضرت بهاءالله نام سوزاندن اوهام و اصنام را بردند و جناب ورقا به حکم تداعی معانی سوختن عروسک به یادش آمد و تعبیر رویای خود را در این عالم شهود، مشهود دید.
پس از بازگشت به ایران به تبریز آمده و به واسطه ی پدر خانمش به ولیعهد معرفی گردید. ولیعهد از نورانیت و صفات ستوده ی جناب ورقا خوشش آمد سفارش کرد که در مجالس اهل علم، ایشان نیز حضور داشته باشند. ورقا نیز در اعیاد و مجالس رسمی اشعاری می سرود و در حضور ولیعهد می خواند و مورد عنایت بسیار قرار می گرفت. خداوند چهار پسر به او عنایت کرد که دومین پسر او روح الله نام داشت. باری حضرت ورقا مدت چندین سال مرکز اقامتش تبریز و خط سیرش نقاط آذربایجان بود و در آن حدود مانند شهاب درخشان و ماه تابان می درخشید و بارها در آن خطه به زحمت و صدمه افتاد و گرفتار لطمه ی اشرار شد و پیوسته در سفر بود و هر سخن را در جای خود و هر نکته را در مکان خود اظهار می نمود. مثلا دفعه ای در مجلسی که به اجازه ی ولیعهد منعقد و به وجوه علمای تبریز آراسته شده بود، به مناسبتی ذکری از بابیان به میان آمد و آخوندها گفتند که بابی ها در اوایل کار به مردم خرما می دادند و آن ها را بابی می کردند. رفته رفته مردم فهمیدند و از خوردن خرمای بابیان خودداری نمودند، بابی ها نیز تدبیرشان را تغییر داده و اکنون جوهر خرما را می گیرند و مبلّغینشان از آن حبّه ساخته در میان انگشتان خود می گذاردند و در هر مجلسی که وارد می شوند، شروع به صحبت می کنند و چنان قشنگ و ساحرانه حرف می زنند که بی اختیار دهان شنوندگان باز می شود، آنگاه مبلّغ به دهان هریک از حاضران یک عدد حبّه خرما از لای انگشتان می پراند و آن بیچاره ها می خورند و بابی می شوند. جناب ورقا به کمال ادب از ولیعهد اجازه ی صحبت خواسته و گفت: اوّلا بنده به علم طبّ آگاهم، تا به حال از بسیاری چیزها جوهرکشی شده ولی در هیچ کتابی از کتب طبّیه ذکر نشده که جوهر خرما را کشیده باشند؛ دوما این عمل که حضرات علما ذکرش را کردند، مستلزم این است که مبلّغین بابیان سال ها مشق تیراندازی و نشانه زنی کرده باشند تا در وقت انداختن حبّه خرما به دهان مردم خطا نکنند؛ سوما هر قدر سخنران در نطق ماهر و در بیان شیوا باشد، شنوندگان چگونه راضی می شوند ترک ادب نموده و دهن های خود را در حضور جمعی آنقدر باز بگذارند که به آسانی هدف حبّه خرما قرار گیرد؛ چهارما چطور ممکن است که حبّه به دهنشان بیفتد و بخورند و نفهمند. علما از فرمایش جناب ورقا در این باره سکوت کردند.
حضرت ورقا در سال 1300 هجری (مطابق با 1883 میلادی) سفری برای انتشار نفحات الله به وطن خود یزد نمود و گرفتار مأموران ظلّ السّلطان گردید و مدت یک سال در زندان یزد به سر برد، بعد او را در کُند و زنجیر به اصفهان آورده در زندان جنایت کاران انداختند. جناب سینا خواستند به ملاقات جناب ورقا بروند و زندانبان به جناب سینا گفته بود که جناب ورقا لال است. وقتی آن دو یکدیگر را دیدند شروع به احوال پرسی کردند، اهل زندان فریاد کشیدند که لال گویا شد. بعد معلوم شد که در بین راه، از بس که مأموران هرزگی و فحّاشی می کرده اند، جناب ورقا خود را به کری و گنگی زده است تا از زخم زبان همراهان آسوده باشد. خلاصه سینا که دید چنین بزرگواری را در محبس اراذل جای داده اند، خیلی متأثر شد و بیرون آمده با احباب در این باره مشورت کرد و آن ها اقدامی نمودند که ایشان را به محبس اعیان که محل پاکیزه تری بود، انتقال دادند.
شعرهایی که جناب ورقا در انجمن شعرای اصفهان سروده بودند، نقل می شود:
همچونکه در خلوت دل یار مقیم است مرا
سر و جان و دل و دین دادم و دیدم رخ دوست
نه امیدم به نعیم است و نه بیمم ز جحیم
مادح طلعت محبوبم و از سحر کلام
با چنین طبع که از شمس و قمر مستغنی است
از ستمکاری اغیار چه بیم است مرا
و چه سود است که این سود عظیم است مرا
وصل تو جنّت و هجر تو جحیم است مرا
معجزی چون ید بیضای کلیم است مرا
چه طمع با کرمش از زر و سیم است مرا
حضرت ورقا در دوره ی زندگی سه بار به ساحت اقدس مشرّف شده اند، دو دفعه در ایّام حضرت بهاءالله و یک دفعه هم در دوره ی حضرت عبدالبهاء. شرح تشرّف ایشان در دفعه ی اول ذکر شد اما دفعه ی دوم در سال 1308 هجری (مطابق با 1891 میلادی) به اتفاق دو فرزند خود عزیزالله و روح الله مشرّف شده در حالی که روح الله شش یا هفت ساله بود. در این مرتبه روزی نقاهتی بر حضرت بهاءالله حادث شده بود و جناب ورقا را احضار کردند و فرمودند: "تو طبیب هستی نسخه ای برای ما بنویس." ورقا اطاعت کرد و نسخه ای نوشت و حضرت بهاءالله آن دوا را میل فرموده در همان شب دوباره او را به حضور طلبیده و فرمودند: "چون مریض به طبیب خود علاقه مند است تو را احضار فرمودیم." ورقا از حضرت بهاءالله سؤال کرد که امرالله به چه وسیله عالمگیر خواهد شد، در جواب فرمودند: "که دول عالم در ازدیاد آلات ناریّه می کوشند تا حدّی که مانند ثعبان (اژدها) می شوند و به هم می تازند و خون های زیادی ریخته می شود، عقلای ملل جمع شده علت را تحقیق می نمایند و متوجه می گردند که علت خونریزی تعصبات است که اشدّ از همه، تعصّب دینی است. سعی می کنند تا دین را از میان بردارند که تعصّب هم که فرع دین است از بین برود، بعد ملتفت می شوند که بشر بدون دین نمی تواند زندگی کند لهذا تعالیم ادیان موجوده را جمع و مطالعه می کنند تا ببینند کدامیک از ادیان منطبق با مقتضییات زمان است، آنگاه امرالله عالمگیر می شود." بعد از آن حضرت بهاءالله به مناسبتی از صفات حمیده ی حضرت عبدالبهاء صحبتی به میان آورده، فرمودند: "در وجود آیتی است که ما در اکثر الواح آن را به اکسیر اعظم تعبیر فرموده ایم، این آیت در هر نفسی که موجود باشد جمیع حرکات و سکناتش در عالم نافذ و مؤثر است. ملاحظه در حضرت مسیح کن که چون یهود او را شهید کردند به قدری این شهادت نزدشان بی اهمیت بود که در کتبشان ذکری از آن نشده ولی چون آیت مذکوره در وجود مسیح موجود بود، در زیر خاک پنهان نماند و ملاحظه می کنی که چه انقلابی در عالم انداخت در صورتی که حضرت مسیح از حمقا احتراز می فرمود، اما آقا را ملاحظه کن که با چه حلم (شکیبایی، عقل) و رأفتی با جمیع طبقات رفتار می کنند و ببین که تأثیرات ایشان چه قدر خواهد بود. "ورقا از این بیان حضرت بهاءالله در خصوص حضرت عبدالبهاء، متأثر شد و به هیجان آمد و خود را به پای مبارک انداخته، خواهش کرد که خود با یکی از فرزندانش در راه حضرت عبدالبهاء فدا شوند. حضرت بهاءالله تمنّای او را قبول فرمودند. جناب ورقا بعد از بازگشت به ایران هم ضمن عریضه ای رجای شهادت خود و یکی از اولادش را تجدید کرده عرض نمود که به چنین وعده ای سرافراز شده ام. حضرت بهاءالله در لوحی که در جواب عریضه اش عنایت شده، تصدیق فرمودند و نیز ورقا این مطلب را در هنگام تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء، عرض کرد و حضرت عبدالبهاء نیز تأیید فرمودند.
روزی حضرت بهااللهء از روح الله سؤال فرمودند که امروز چه می کردی، عرض کرد پیش فلان مبلّغ درس می خواندم، فرمودند در چه موضوعی درس می خواندی، عرض کرد در موضوع رجعت، فرمودند بیان کن، عرض کرد مقصود از رجعت، رجعت اقران و امثال است، فرمودند این عین عبارت معلم است که طوطی وار ادا می کنی، فهم خودت را بیان کن، عرض کرد مثلا شاخه گلی که امسال روییده و گل آورده و انسان چیده و در طاقچه اطاق گذاشته باشد، بوته ی آن گل سال دیگر هم گل می آورد ولی عین گل پارسالی نیست بلکه مانند آن است. حضرت بهاءالله فرمودند آفرین خوب فهمیدی. بعد همواره او را مورد نوازش قرار داده به او جناب مبلّغ خطاب می فرمودند.
جناب ورقا بعد از بازگشت به ایران در تبریز مقیم گشت و به نشر نفحات الله پرداخت و اغلب اوقات خود را به نیّت تبلیغ امرالله در سفر به نقاط آذربایجان می گذرانید. بعد از صعود حضرت بهاءالله، به حضور حضرت عبدالبهاء مشرّف شد و در این سفر نیز دو فرزندش عزیزالله و روح الله را با خود همراه نمود. روزی قصیده ای را که در خصوص صفات حمیده حضرت عبدالبهاء سروده بود، در حضور مبارک قرائت کرد. حضرت عبدالبهاء در حقّش عنایت کردند و فرمودند: "بعضی از پیغمبرها شاعر مخصوص داشتند، چنانکه شاعر رسول الله حسّان بود، شاعر ما هم ورقاست."
اما روح الله خیلی مورد عنایت بود و اکثر اوقات با خطّ خوش سطرهایی می نگاشت و به حضرت عبدالبهاء نشان می داد، او را تحسین می فرمودند و گاهی انعام می کردند. از سرگذشت های شنیدنی آن طفل اینست که روزی او با برادر بزرگش عزیزالله در ارض اقدس با اطفال بازی می کردند، در این بین هر دو از طرف حضرت ورقهء علیا احضار شدند، سپس به عزیزالله فرمودند در ایران چه می کردید. روح الله به جواب مبادرت نموده عرض کرد تبلیغ می کردیم، فرمودند وقتی که تبلیغ می کردید چه می گفتید، عرض کرد می گفتیم خدا ظاهر شده، خانم لب را به دندان گزیده گفتند شما به مردم می گفتید خدا ظاهر شده؟ عرض کرد، ما به همه کس نمی گفتیم به اشخاصی می گفتیم که استعداد شنیدن این کلمه را داشته باشند. خانم فرمودند این قبیل افراد را چه طور می شناختید؟ عرض کرد به چشم اشخاص که نگاه می کردیم، ملتفت می شدیم که می شود چنین حرفی زد یا نه. خانم خندیدند و فرمودند بیا به چشم من نگاه کن ببین می توانی این کلمه را به من بگویی؟ روح الله برخاست و پیش آمده دو زانو روبروی حضرت خانم نشست و مدّتی به چشمانشان نگاه کرده گفت شما خودتان تصدیق دارید. بعد حضرت خانم ضیاءالله و بدیع الله را نشان داده، فرمودند به چشم آقایان هم نگاه کنید ببینید چه طورند، روح الله نزد آن ها رفته دو زانو مقابل هریک مدتی نشست و چشمش را به چشم هرکدام دوخته و گفت به زحمتش نمی ارزد. این گفتار روح الله سبب شد که حضرت خانم مدتی خندیدند. روزی روح الله با جمعی از اطفال بازی می کرد و یکی از اطفال حرف نامربوطی زد و روح الله یک سیلی بروی او نواخت که دندانش شکست. هنگامی که جناب ورقا متوجه شدند، برخاستند که روح الله را تنبیه کنند. روح الله از پیش روی پدر فرار کرده به بیت مبارک به حضور حضرت عبدالبهاء رفت، جناب ورقا نیز او را دنبال می کردند. هنگامی که حضرت عبدالبهاء از موضوع با خبر شدند، ورقا را به اطاق احضار کرده با تشدّد فرمودند که بعد از این حق نداری به روح الله تعرّض کنی. جناب ورقا از آن تاریخ به بعد همواره با آن طفل با احترام رفتار می نمودند.
باری حضرت ورقا و فرزندانش به تبریز آمدند و همواره عمر خود را در سفر می گذراندند. ولی مادر زن جناب ورقا که به ایشان کینه و دشمنی داشت، نزد یکی از مجتهدین تبریز رفته و گفت داماد من بابی است، خواهش دارم فتوای قتل او را مرقوم دارید. مجتهد گفت تا کفر او بر من ثابت نشود نمی توانم بر قتلش فتوی دهم. آن زن گفت من کفر او را به وسیله ی یکی از بچه هایش که دست پرورده ی او می باشد بر شما ثابت می کنم. سپس به روح الله گفت یکی از دوستان پدرت می خواهد تو را ببیند، به این تدبیر روح الله را به خانه ی مجتهد برد. مجتهد گفت روح الله آقا جان نماز بخوان ببینم، روح الله فورا برخاست و پرسید که قبله ی این منزل کجاست و بعد با صدای بلند شروع به خواندن نماز کبیر کرد. بعد از آن که نماز را به پایان برد مجتهد متغیّرانه به آن زن گفت خانم از تو قباحت دارد کسی که طفل خود را در این سنّ کم این طور به دین و خدا پرستی بار آورده چگونه من فتوای قتل او را بدهم. اما جناب ورقا از شدت دشمنی دشمنان نتوانست در تبریز بماند و عاقبت با دو فرزند خود به زنجان رفت. روزی روح الله با برادرش عزیزالله از کوچه عبور می کردند که مجتهدی را سوار بر الاغ دیدند. مجتهد پرسید شما پسران کی هستید؟ روح الله پاسخ داد ما پسران ورقای یزدی هستیم، مجتهد گفت اسمت چیست؟ گفتم روح الله، مجتهد گفت عجب اسم بزرگی، روح الله حضرت مسیح بود که مرده ها را زنده می کرد. روح الله گفت اگر شما هم قدری الاغتان را آهسته تر برانید من هم شما را زنده می کنم، مجتهد گفت معلوم می شود شما بچه بابی هستید.
در زمستان سال 1313 هجری قمری (مطابق با 1896 میلادی) لوحی به اعزاز جناب ورقا از جانب حضرت عبدالبهاء به زنجان رسید که حاوی استقامت در وقت نزول صدمات و بلایا بود. جناب ورقا قصد داشتند به طهران بروند زیرا حضرت عبدالبهاء به او فرموده بودند که آثار و الواح را از زنجان بیرون ببرد.
جناب ورقا با رئیس تلگرافخانه زنجان که مادرش فوت کرده بود، تسلیت گفتند و خداحافظی کردند. در بین راه به یکی از آخوندهای مفسد و شرور زنجان برخورد کردند. آخوند مزبور متوجه شد که جناب ورقا و همراهانشان کجا بوده اند. لذا فورا به علاء الدّوله حاکم شهر خبر داد و گفت چند نفر بابی از تلگرافخانه برمی گشته اند. حاکم شهر صبح آن شب حضرات را تعقیب کرد و این در موقعی بود که ورقا و روح الله و حاجی ایمان، سواره به قصد طهران با اسباب و اثاث و آثار و الواح حرکت کرده بودند و آقا میرزا حسین هم به بدرقه ی آن ها رفته بود. از طرفی حاکم شهر امر کرد که بابی هایی را که به تلگرافخانه رفته اند را دستگیر کرده به دارالحکومه حاضر سازد. مأموران در بین راه جناب ورقا و روح الله و حاجی ایمان را با وسایلشان برگرداندند و فقط دو صندوق آثار و الواح همراه قافله ماند که به قزوین رسید و به احبّای آن نقطه سپرده شد. حاکم از دستگیری حضرات خوش حال شده و به فرّاشباشی دستور داد که ورقا و پسرش را در اطاق خود نگه دارد و شب ها هر دو را در زنجیر کند و روزها آزادشان بگذارد. گرفتاری ایشان در دهان مردم افتاد به حدی که نقل مجلس شد. هر روز جمع کثیری به تماشای آن ها می رفتند و با کمال تعجب به آن ها نگاه می کردند. گوئی بابی در نظرشان چیزی خارق العاده جلوه نموده باشد، به هم دیگر با تعجب نگاه می کردند که اینها هیکل آدم را دارند، کجای اینها بابی است. گذشته از این علمای کثیری به محبس می آمدند و اظهار علم و فضل می نمودند و بنای تصدیق قول یک دیگر می نمودند و همگی حضرت ورقا را تکفیر می کردند. بیش از پنجاه جلد کتاب امری از میان اسباب حضرت ورقا درآورده، در پیش روی علما و غیره گذاشته بودند و می خواندند و ایراد می گرفتند. آخوندی ملّا ابراهیم نام، مردی بود حرّاف و مغرور و نادان که می گفت اگر مقصود آیات، گفتن است من هم می توانم بگویم و ادّعای چیزی هم نمی کنم. جناب ورقا فرمود در زمان رسول الله هم "لو نشاء نقلنا مثل هذا" (منکرین قرآن می گفتند اگر بخواهیم، مثل آیات قرآن را می آوریم) گفتند ولی نتوانستند کلمه ای مانند قرآن بیاورند. آخوند گفت من می گویم و از این بهتر هم اتیان به مثل می آورم. ورقا گفت اولا که نمی توانی، گیرم که پس از گفتن چند کلمه عربی به قول خودت از این بهتر هم باشد، اگر کسی از تو بپرسد که این کلام از کیست تو چه می گویی؟ گفت می گویم کلام من است. ورقا فرمود ای مرد صاحب این کلام می گوید این کلام خداست و وحی آسمانی است و چندین هزار نفوس پاک از علما و فضلا به وحی بودن این آیات به خونشان شهادت داده اند، دیگر آنکه آورنده ی این آیات مدّعی است که موعود تورات و انجیل منم و موعود قرآن منم، از اهل دیانت از هر گروه به او ایمان آورده اند که مقصود ما همین است. تو هم یک نفر شاهد بیاور که بگوید این آخوند فوق آخوندهاست و اعلم علماست و مدّعی آن باش که علم جمیع آخوندهای گذشته در تو است. تو نمی توانی ادّعای آخوندی کنی چگونه آیات وحی صمدانی نازل توانی نمود، مگر امرالله ملعبهء صبیان است که هر ملّا بچه ای نزول آیات کند و ادّعای مظهریت نماید. ولی، «شاه ابهی بی حشم با یک قلم، بر همه اعلام عالم زد علم» جناب آخوند من از تو سؤال می کنم آیا بر حقانیّت رسول الله جز آیات قرآن چیزی در دست داری؟ آخوند گفت بلی، اخبار و احادیث ائمه هم در دست داریم، سپس آخوند دیگری گفت ملّا ابراهیم کار را خراب کردی حال ورقا با همین شمشیر تو کار تو را می سازد. گفتگو به درازا کشید و بین آخوندها درگیری پیش آمد و حضرت ورقا بعد از سکوت محض که سر به زیر انداخته بودند سر را بلند نموده از آیات قرآن چند آیه به مناسبت خواندند ولی باز آخوندها صدا را بلند کردند، ورقا فرمود آقایان ادب از شروط انسانیت است وقار لازم است، های و هوی چرا. بعضی ها گفتند ملّا محمد زنجانی هم از کثرت علم بابی شد وانگهی به این علم ها علم نمی گویند که انسان را عاقبت مبتلا به کفر کند و در آخر از شریعه ی محمّدیه منحرف سازد، این علم متعلق به کفر است، مقصود از علم آنست که ما داریم که ما را از منحرف شدن از اسلام حفظ می کند. باری دلیل آخرشان دشنام دادن و لعنت کردن شد. باز وضع مجلس را به هم زده کلمات نالایق بر زبان راندند.
باری حاکم دوباره شبی مخصوصا حضرت ورقا را با بعضی از علما در مجلس جمع نمود. آن شب حضرت ورقا در صحبت و بیان خارق العاده عمل کردند به درجه ای که همه حیران شدند. آخوندی می گفت این تورات و انجیل را بعدا جعل نموده اند، اصل آنها و حقیقت انجیل به آسمان رفته. حضرت ورقا معنی نسخ را بیان کردند (نسخ به معنی از میان برداشتن حکم و قانون قدیم و وضع کردن و به جای گذاشتن حکم و قانون جدید) و فرمودند در حقیقت جلد و کاغذ به آسمان نمی رود ولی حکمش به آسمان می رود و از نفوذ و اثر باز می ماند و از ترتیب و تعالیم تأثیری حاصل نمی کند. تا آنکه حاکم در آخر به حضرت ورقا گفت که ای مرد تو با این فضل و کمال چرا به خرابی شریعهء محمّدیّه کمر بسته ای برای چه به ترویج اسلام قیام نکنی و به نشر تعالیم حضرت رسول قائم نباشی حیف نباشد که خود را ذلیل کنی و در نزد خدا گناه کار محسوب گردی راستی چه جهت دارد از خدا نمی ترسی؟ ورقا فرمود قسم به محبوب عالم که در این ظهور عظیم چندین هزار نفوس شهید نشدند مگر برای ترویج اسلام و احیای امّت اسلام، اگر این ظهور نبود از اسلام اثری باقی نمی ماند. به آب بیان و برهان و به قوّه ی دلایل و تبیان شجره ی محمّدی را آبیاری نموده و روحی تازه به اسلام دمیده، حقّانیت حضرت رسول ص را به حضرات یهودی و مسیحی به دلایل عقلی و نقلی ثابت می نماید. حاکم گفت به مولای خودت قسم می دهم بگو ببینم تو از بهاءالله غیر از آیات و کتاب، ازقبیل معجزه و غیره چه دیده ای چون اگر چیزی ندیده باشی اینطور استقامت و جانفشانی نمی کنی. حضرت ورقا به مناسبت آن مجلس فرمودند که من چندی قبل رویایی دیده بودم، از تعبیر آن عاجز و حیران بودم تا اینکه چند سال نگذشت و به حضور حضرت بهاءالله مشرّف شدم، لوحی نازل شد و در آن هم خواب و هم تعبیرش را بیان فرمودند و آن لوح را در مجلس علماء با قوّت قلب تمام و با کمال هیمنت و فصاحت تلاوت نمود. لوح عربی و مفصّل بود. اهل مجلس همگی متحیّر شدند، از کسی نفسی در نیامد. حاکم گفت بلی تا کسی چیزی ندیده باشد این رسوایی و ذلّت را به خود نمی پسندد. ولی ورقا من یک مطلبی دارم یعنی آخرین مطلب من است، به تاج قبله ی عالم قسم و سوگند می خورم و در این مطلب ابدا حیله و تزویر ندارم. پانصد تومان نقد از حقوق خودم و پانصد تومان هم از قبله ی عالم برای تو مستمرّی معیّن می کنم و همیشه اوقات تو را بالای دست خود می نشانم و حکیمباشی خود می کنم، بیا و مسلمان شو از کفر بگذر و از پیغمبر مگذر، از علی دست بر مدار و ائمّه را دوست بدار. حضرت ورقا خندید و گفت تعجّب من در این است که شانزده شبانه روز است که اثبات حقّیت پیغمیر را نموده ام و دلایل و براهین به قمر ولایت بودن حضرت علی بیان کرده ام، حال باز سرکار عالی می فرمایید بیا مسلمان شو، مگر من یهودی زاده یا زردشتی ام که دوباره مسلمان شوم، من خود را مسلمان حقیقی می دانم، به برکت این امر حقّانیت اسلام را یقین نموده ام. ثمرهء شجرهء اسلام ظهور قائم و قیّوم است، الحمدلله من به آن ثمره فائز شده ام و انتظاری ندارم و دیگر آنکه می فرمائید هزار تومان مستمرّی مقرّر می کنید، آیا می شود که شخص عاقل به هوای دینار از دین بگذرد یا به شوق زر از معشوق مهرپرور صرف نظر کند. حاکم گفت بیا تقیّه کن، اگر فی الواقع حضرت رسول را بر حقّ می دانی و کلمات او را وحی مُنزل، او می گوید "اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک". حکمت لازم است. من نمی خواهم سبب قتل تو و پسرت شوم. در قلب خود هر چه هستی باش و خود دانی. یک کلمه بر زبان بیاور که من بابی نیستم. حکیم و شاعرم با هر گروه معاشر و مأنوسم و هر ملّت و امّتی را دوست دارم، از کتب هر قوم اطّلاعی دارم و از عقاید هر امّتی مطّلعم، تا تو و پسرت را و کتاب هایت رابه تو پس دهم و هر جا میلت باشد برو. من و آقایان هم به حضور قبله ی عالم چیزی می نویسیم که تحقیق کردیم و بابی نبود، مرخّص کردیم که برود به قبله ی عالم دعا گو باشد. ورقا فرمود صحیح است تقیّه است ولی کلامی که بر زبان می آورم باید مطابق وجدان و قلبم باشد و اگر چنین نباشد منافق می شوم و خداوند منافقین را لعن کرده، من نمی توانم دانسته و فهمیده منافق بشوم. من خود را لکّه دار نتوانم کرد شما آنچه تکلیف حکومت است عمل نما. حاکم قدری فکر نمود و گفت بسیار خوب به آنچه که خیر تو بود کوشیدم و دیگر تکلیف از من ساقط شد و فردا تو را با پسرت به طهران می فرستم.
حضرت ورقا را به پایش کُند سنگینی زدند. هنگامه ی غریب و ازدحام فراوانی بود. جناب ورقا فرمودند این مأمورین نصرت امر خدا می کنند ولی خودشان نمی دانند، ما را با این جلال به طهران می برند و معلوم نیست در پس پرده ی غیب چه نقشها پنهان است. چگونه هر چه واقع شود نصرت امرالله است ولی ماها نمی دانیم امّا صاحب کار می داند. اسب ها حاضر بود تا یکی یکی سوار شوند، روح الله سبکبار بود و سوار شدنش آنقدر دشوار نبود ولی برای حضرت ورقا به بالای خورجین سوار شدن دشوار می نمود. رئیس سواره ها به یک مرد مسلمان دستور داد که دست ورقا را بگیر تا سوار شود، آن شخص گفت چرا دستم را نجس کنم خودش سوار شود. رئیس غضبناک شده خود از اسب فرود آمد و چند تازیانه به او زد و خودش پای حضرت ورقا را به روی زانو نهاده و سوار نمود و گفت حال فهمیدم که، خلق تقلیدشان بر باد داد، ای دو صد لعنت بر این تقلید باد. پس از سوار شدن ازدحام ناس و کثرت جمعیت کوچه ها را پر نمود که به کلی راه گرفته شد. سوارهای دولتی مردم را کنار زدند و راه را باز نمودند تا از کوچه های زنجان به بیرون دروازه رسیدند. سپس به قریه ای رسیدند و وارد خانه ی سرتیپ آن قریه شدند. آنها را به حضور علما حاضر ساختند. چندین سرباز تفنگ در دست صف کشیده، ایستادند. جناب ورقا یقین نمودند که آن ها را از زنجان بیرون آورده اند تا در اینجا بکشند. سپس رو کردند به حضرت ورقا و گفتند شما چه کاره اید و چه می گوئید؟ ورقا فرمود من شانزده شبانه روز در مجلس حکومت زنجان در حضور علمای آن شهر گفتگو نموده ام دیگر لازم به تکرار کردن نمی دانم. یکی از بزرگان قریه گفت واقعا نمی دانم که تو با این فضل و کمال چرا باید مرتدّ شوی. ورقا فرمود جناب شما معنی ارتداد را هنوز نفهمیده اید چه که پس رفت نکرده ایم بلکه پیش رفته ایم و دین من ارثی است، این طفل من نسل سوم دین من است و من اثبات حقّانیت دین پدرم را می نمایم. دیگر فرصت به ورقا نداده دوباره ملّاها هیاهو بلند نمودند که آخر چرا ایستاده اید اینها را بکشید. در آخر دست از سر آنها کشیده و متوجه به آقا روح الله شدند که بچه تو چه می گوئی؟ ایشان فرمودند من هم مثل شماها هستم. همگی خوشحال شده گفتند چه طور مگر مسلمانی؟ بعد حضرت ورقا فرمودند خیر می گوید یعنی مثل شما دین تقلیدی دارم و در این دین متولد شده ام. از این کلمه ی روح الله آتش دشمنی شان شعله ور شد و گفتند آخر چرا اینها را نمی کشند؟ آیا در کسی غیرت یافت می شود یا درد دین پیدا می گردد که ریشه ی کفر را قطع کند؟ خلاصه پس از های و هوی زیاد گفتند پس چرا به پای این بچه کُند نزده اند؟ سپس شخصی در کمال شوق و ذوق کُند حاضر نموده و به پای آقا روح الله زد، گویی ثواب دنیا و آخرت را به او داده اند. سحر، هنگام حرکت همه ی سوارها حلقه وار میان روح الله و ورقا را گرفتند که مبادا یک مرتبه زنجیر و کُند را گشوده و به آسمان صعود نمایند. به همین نحو از میان ده رهسپار شدند. روح الله وقت سواری عبای خود را به روی کُند پایش کشیده بود. حضرت ورقا متوجه شدند ولی چیزی نگفتند. بعد از مدتی فرمودند ای فرزند این را بدان از دوره ی حضرت آدم تا به حال در راه حق طفل دوازده ساله که محبوس بشود و کُند به پایش زده شود و زنجیر به گردنش، اول سیّد السّاجدین است، دوم توئی و ثالث ندارد. از کُند تو من چنان خوش حال شدم که به تقریر نیاید. این کُند پای تو در راه حضرت بهاءالله است تو خجالت میکشی و میپوشی. روح الله عرض کرد والله آقا جان مقصودم نه آن عوالم بود، ابدا در آن خیال نبودم بلکه هوا قدری سرد بود به آن جهت پوشیدم. بعد از آن روح الله طفلی دوازده ساله همیشه اوقات خندان بود، شعر می خواند و مناجات تلاوت می نمود و گاهی از اوقات می گفت فلانی کاشکی این زنجیر تو را به گردن من میزدند، خیلی حسرت می خورم به زنجیر تو. در آن روزها راه ها پر از برف و هوا در نهایت سردی بود.
روح الله دوازده ساله در بعضی محافل با علماء صحبت می کردند و با کمال بزرگی و شجاعت و نهایت فصاحت استدلال می نمودند. به قدری شیرین صحبت می کردند که علاء الدّوله حاکم شهر زنجان گفته بود صحبت و استدلال این طفل معجزه ایست عظیم و خارق العاده. علاء الدّوله حکمران زنجان مجالس متعددی برپا فرمود و علمای زنجان و کتب و آیات و مناجات این ظهور ربّانی را حاضر نمود. گاهی خود حضرت ورقا و اوقاتی را حضرت روح الله در محضر علما آیات را تلاوت می فرمودند و آنچه سبب اعتراض و احتجاج هریک از منکرین بود، در عوض جواب کافی بیان می کردند که صریح آیات قرآن مجید شاهد صدق و درستی و برهان قاطع بود. چون عجز علما بر علاء الدّوله ثابت شد و حاکم مقتدر و جسوری بود، لذا علما جسارت بر حکم کفر و قتل جناب ورقا و روح الله ننمودند.
سرانجام به قزوین رسیدند، به نحوی که حضرت ورقا از سنگینی کُند نمی توانست پایش را به حرکت آورد و پا روی خورجین سواری سنگینی مینمود و آویزان بود به حدی که رانهای ایشان کم مانده بود از بدن جدا شود. تا این که به طهران رسیدند و با کُندهای سنگین در پاها به محبس بزرگ دولتی بردند. زنجیر قره کُهر (زنجیری است در حدود 50 کیلوگرم) را به گردنشان زدند. از سنگینی زنجیر روح الله طاقت نیاورد. مختصر خیلی اذیت کردند، زنجیر سنگینی به گردنشان زده بودند که پولی بگیرند ولی آنها نیز پولی نداشتند و زنجیر در گردنشان ماند و چند روز هم نان ندادند مگر روزی یک لقمه آنهم بعد از گرسنگی زیاد. جناب حاجی میرزا عبدالله خان نوری جدّ حضرت روح الله به حضرت ورقا پیغام فرستاده بود که برای جشن مبارک شاهی یک قصیده بساز، شاید به شاه بدهیم سبب خلاصی تو هم فراهم شود. حضرت ورقا جواب فرستادند این لسان من از اول به مدح و ستودن حضرت بهاءالله ناطق شده و به ذکر دیگران نمی آلایم دوست ندارم که مدح دروغی بسازم.
جناب ورقا همیشه در فکر جانبازی بودند. شبی روح الله در زیر زنجیر خوابیده بود، حضرت ورقا دست خود را به صورت روح الله کشید و عرض کرد، خدایا می شود که این قربانی من قبول شود. آقا میرزا حسین زنجانی که در این مدت همراه جناب ورقا و روح الله بود از شنیدن این کلمات سراسیمه بلند شد و نشست و خیلی متفکر و پریشان شد و شروع به گریه کردن کرد ولی کسی متوجه نشد، قدری که به حال آمد احساس کرد که در این عالم نیست. چنان حالت انقطاعی روی داد که اگر میر غضبی در آنجاها بود، التماس می کرد که بیا و مرا به محبوبم برسان و بعد کم کم سپیده ی صبح دمید و هوا به روشنی گذاشت.
حضرت روح الله در غلّ و زنجیر بسیار خوش بوده است و همواره به تلاوت الواح و مناجات مشغول بود و مسرور و مستبشر که مأمورین مجذوبشان شده بودند و بعضی را تبلیغ نمودند و چون جمیعشان حضرت روح الله را دوست داشتند و خواسته بودند زنجیر را از ایشان بردارند، فرموده بودند من با این حال خوش و مسرور و شاکرم و شماها هم مأمور حکومت هستید و از حکومت حقوق می گیرید که صادقانه خدمت نمایید و این اسرا را با غلّ و زنجیر تسلیم گرفتید، مأموریت و صداقت لازم است که بر این حال بگذارید.
آن ایام به تاج گذاری ناصرالدین شاه سه روز مانده بود. ایامی بود که حضرات جمهوری ها در این فکر بودند که به سهولت و آسانی ناصرالدین شاه را از بین ببرند. میرزا احمد کرمانی می گوید باید وقت را غنیمت شمریم و فرصت را از دست ندهیم زیرا خدا یاری نموده چون میرزا ورقا و زنجانی ها محبوس شده اند، شاه را می کشیم و به اسم آن بابی ها تمام می کنیم. لزوم به سعی ما نیست که ثابت کنیم آنها کشته اند، چه که جمیع اهل ایران با آنها ضدّند و دشمنی دارند و ما هم به کار خود مشغول می شویم. قرعه به نام میرزا رضای کرمانی افتاد. باری به کمین گاه نشست و مثل صیّاد اجل شاه را به خاک ذلت افکند.
حاجب الدوله به گمان اینکه شاه را بابی ها کشته اند به اتفاق چند میر غضب و فرّاش به زندان آمد. پای همه محبوسین را بر خلاف قانون به زیر خلیل گذاشتند. رعب و وحشت به زندان چیره شد. همه ی محبوسین ساکت و متحیر که آیا چه واقع شده و مثل آدم کابوس زده شده بودند. تا آنکه نایب زندان پیش ورقا و یاران رفت و گفت برخیزید شما را در اتاق عدلیّه می طلبند. بیرون که آمدند وضع را دگرگون دیدند. پشت بام ها پر از سرباز بود که تمام تفنگ به دست مثل آنکه برای تیرباران نمودن حاضرند. دسته ای از میرغضب ها صف بسته ایستاده بودند. حاجب الدوله گوئی از چشم هایش خون می بارید. حاجب گفت زنجیر اینها را بردارید و دوتا دوتا بیاورید. اول زنجیر حضرت ورقا و روح الله را گشودند. میر غضب خنجری خون آلود را در حوض آب شست. حاجب الدوله به محضی که ورقا را دید گفت کردید آنچه را که کردید. ورقا جواب داد و گفت ما خلافی نکرده ایم و تقصیری از ما سر نزده. گفت خوب کرده اید دیگر از این بالاتر چه می خواستید بکنید. حال بگو اول تو را بکشم یا پسرت را. ورقا می گوید برای من تفاوت ندارد. حاجب خنجر را از کمرش کشیده به قلب ورقا زده می گوید حالت چه طور است؟ ورقا گفت حال من از حال تو بهتر است. چهار میر غضب اعضای بدن او را قطعه قطعه کردند. خون چون فوّاره فوران می نمود. روح الله هم تماشا کرده گریه می کند و بی قراری می نماید. هی می گوید آقا جان آقا جان مرا هم ببر. حاجب الدوله بعد به طرف روح الله آمد و گفت گریه مکن تو را می برم و پیش خودم پاداشت می دهم و از شاه برای تو منصب می گیرم. گفت نمی خواهم پاداش و منصب تو را. آقا جانم را می خواهم و به نزد او می روم. باز شروع به گریه کردن کرد. حاجب الدوله خیال کشتن روح الله را نداشت ولی روح الله خود را به کشتن داد و حاجب الدوله از دیدن نعش روح الله بسیار هولناک شد و وحشت گرفت.
آقا میرزا حسین زنجانی که از زنجان همراه جناب ورقا و روح الله بود از این واقعه تا صبح بدون دقیقه ای فاصله گریه کرد و می گفت تا به حال کسی مثل من آنقدر گریه نکرده است. بعد از این حالات که هی تکرار می شد و نزدیک بود که دیوانه شود، خوابش برد. در خواب حضرت روح الله را دیدم که خندان خندان جلو می آمدند و فرمودند جناب آقا میرزا حسین دیدی چه طور به گردن امپراطور سوار شدم. پیش از شهادتشان همیشه افتخارشان بر این بود که وقت مرخصی، حضرت عبدالبهاء دست مبارکشان را به پشت من زدند و فرمودند اگر اراده ی خدا قرار بگیرد، روح الله را به گردن امپراطور سوار می کند و امرالله را اعلان می نماید.
حضرت ورقا الواحی از حضرت بهاءالله به اعزاز خود دارد و آن کتاب تقریبا دو برابر کتاب مستطاب ایقان است و در اواخر آن، الواحی مختصر که به نام خاندان محترم ایشان عزّ نزول یافته است، مرقوم گردیده که از جمله لوح مبارک کوچکی است که به اعزاز حضرت روح الله نازل شده. همچنین حضرت عبدالبها نیز الواح زیادی به اعزازش نازل فرموده اند.
اما حضرت روح الله شهید از جمله ی نوادر جهان بوده و چشم روزگار مانند او ندیده زیرا این طفل دوازده ساله که همراه پدر عالی مقام خویش سفر می کرد، سوادش کامل و خطّش زیبا و نطقش بلیغ و ایمانش بسیار محکم بوده است. به طوری که در مجالس و محافل بعد از آنکه حضرت ورقا صحبت می فرمودند، به اشاره و اجازه ی ایشان نوبت نطق و بیان به او می رسید و آن شهید مجید در مجالس اقامه ی دلائل و براهین می نمود و بیانات خود را به تلاوت آیات قرآن و سایر کتاب های آسمانی می آراست و در محافل، آیات این امر اعظم را تلاوت می کرد و در اطراف آن شرح و توضیح می داد و شنوندگان را به کلی از نطق فصیح خود با صغر سنّ مبهوت می ساخت و علاوه بر همه ی اینها مانند پدر بزرگوار طبع شعر هم داشت و در اشعار مثنوی اش از خدا تمنّای شهادت می کند.
مختصری از نوشته های جناب ورقا:
... وقت را غنیمت شمرید و از بحر اعظم به قطره قانع مشوید و از شمس قدم به لُمعه کفایت ننمائید. جهد فرمائید که از آیات عظمی شوید و در زمره ی عالین درآئید. یک قدم فارغا عمّا سوی الله اقبال نمائید و به عالم قدم وارد شوید و انّه مؤیّد عباده المقبلین... انشاءالله به کمال حکمت کلمه ی الهیّه را به نفوس مستعدّه القا نمائید و مقصود از حکمت در این مقام آنستکه به قسمی رفتار نمائید که ضوضای غافلین مرتفع نشود. مستعدین عباد را چون طفل رضیع ملاحظه فرمائید تا چه رسد به معرضین و محتجبین که هنور از عدم به عالم وجود قدم ننهاده اند. طفل را غذائی غیر شیر لایق و موافق نبوده و نخواهد بود. حضرت بهاءالله می فرمایند: "گفتار درشت به جای شمشیر دیده می شود و نرم آن به جای شیر. کودکان جهان از این به دانایی رسند و برتری جویند." ای دوست روحانی سخن بسیار و وقت ناپایدار...
قسمتی از اشعار جناب روح الله:
جام می را ساقیا سر شار کن
ساغری در ده ز صهبای الست
بر درم استار وهم و هم گمان
بگذرم زین تیره دام آب و خاک
وارهم زین ملک پر رنج و محن
... ای رفیقان دم غنیمت بشمرید
همّتی یاران که این امر مبین
کوششی یاران که گردد منتشر
همّت ای یاران که وقت خدمت است
رو نمائید ای احبّای بها
... هر که بنماید به امر حقّ قیام
ساقیا جامی کرم کن از عطا
...کی شود یاران که اندر کوی او
خرّم آن روزیکه در میدان عشق
ای خوش آن حینی که گویم آشکار
ای خدا آن روز کی خواهد شدن
رو نمایم سوی فردوس بقا
... ای شه میثاق ای سلطان عهد
ای که خود را خوانده ای عبدالبهاء
مطلع اسرار سبحانی توئی
... ای تو هستی مشرق وحی خدا
... سوختم شاها من از نار فراق
کن خلاص این طیر را از دام غم
"در لیاقت منگر و در قدر ها
طور دل را از میت پر نار کن
تا به هوش آیم من مخمور مست
بر پرم بر اوج هفتم آسمان
رهسپر گردم به روحستان پاک
رو نمایم سوی روحانی وطن
امر حق را نصرت و یاری کنید
منتشر گردد در اقطار زمین
در جهان آیات ربّ مقتدر
گاه کسب فیض و یوم نصرت است
سوی عالم با علمهای هدی
می نماید نصرتش ربّ الانام
تا شوم طاهر ز هر جرم و خطا
جان فدا سازم به عشق روی او
جان دهم اندر ره جانان عشق
وصف سلطان بها در روی دار
که شوم فارغ از این پژمرده تن
سبز و خرّم گردم از فیض لقا
ای ز نارت مشتعل فاران عهد
مرتفع ز امر تو رایات هدی
منبع آثار یزدانی توئی
از تو روشن دیده ی اهل بهاء
اندرین بیدای هجر و اشتیاق
ای ملیک فضل و سلطان کرم
بنگر اندر فضل خود ای ذوالعطا"
لوح مبارک حضرت عبدالبهاء راجع به اشعار فوق و شهادت حضرت ورقا و جناب روح الله
هوالله، ای نیّر افق ذکر و ثنا و ای سیناء منوّر به شعلهء هدی این چه نغمهء جانسوز بود که در قلوب آتش افروخت و این چه نایهء نیران افروز بود که دلهای یاران بسوخت از استماعش اهل ملاء اعلی به نوحه و ندبه برخاستند و از تأثیراتش اهل سرادق قدس به ناله و مویه و گریه دمساز گشتند و با چشمی اشکبار و آهی آتشبار فریاد و فغان آغاز نمودند چه که آن دو مظلوم در دست ستمکار جهول و ظلوم افتادند و چنان اذیّت و جفائی نمود که از بدو امر تا به حال هیچ ظالم درنده ای و مار گزنده ای و گرگ تیزچنگی و خون خوار بی نام و ننگی چنین درندگی و خونخوارگی ننموده یزید پلید و ولید عنید هر دو چون درندگان خونخواران و چون کلاب حقود سیّد وجود و مظهر الطاف ربّ ودود را دریدند و آن حنجر مبارک را به خنجر ظلم و اعتساف بریدند ولی چنین ستمی روا نداشتند که طفل دوازده ساله را با آن صباحت و ملاحت و بلاغت و فصاحت و روز و روشن و نطقی چون عندلیب گلشن چنان مفقود و نابود نمایند که اثری باقی نماند باری مظلومیّت آن پدر بزرگوار و معذوریّت این پسر معصوم جان نثار به درجه ای واقع که در صحائف قرون و اعصار مثل و شبهش مذکور نه و این قربان در ملکوت ابهی به غایت مقبول و محبوب و پر بها قسم به جمال مقصود و حضرت ملیک محمود که در جواهر وجود در غیب امکان به حیرت نگرانند و به منتهای غبطه آرزوی این احسان می نمایند پس ای دو بلبل گویان گلشن توحید و ای دو مرغ خوش سخن گلبن تجرید ممنون و خوشنود شوید که در ماتم این دو کوکب نورانی افق تفرید چنین مرثیه انشاء و انشاد نمودید فی الحقیقه از ابدع مراثی است و افصح اشعار بلیغ و بدیع و سهل و ممتنع و در محلّ و موقع واقع طوبی لکم و خراج ربّکم خیر لکم من کلّ اجر و جائزه این منظومه در ملکوت ابهی معلوم گردد. ع ع
برگرفته از مصابیح هدایت جلد اوّل
"...سالک در این رتبه جمال دوست را در هر شئی بیند از نار رخسار یار بیند و در مجاز رمز حقیقت ملاحظه کند و از صفات سرّ هویّت مشاهده نماید زیرا پرده ها را به آهی سوخته و حجاب ها رابه نگاهی برداشته به بصر حدید در صنع جدید سیر نماید و به قلب رقیق آثار دقیق ادراک کند..." هفت وادی