شاهزاده خانمی بود ایرانی به اسم شمس جهان خانم. او نوۀ فتحعلیشاه قاجار و از منسوبین شاه حاکم بر مملکت بود. او به دین علاقه داشت و سفری هم برای حج به مکه رفته بود. به علّت این سفر زیارتی به او حاجیه خانم هم میگفتند. او مطالبی را دربارۀ طاهره و اشعارش شنیده بود و خودش هم گاهی اشعاری مینوشت؛ بسیار مشتاق بود که طاهره را ببیند. شنیده بود که طاهره در منزل کلانتر طهران زندانی است.
شاهزاده خانم، در کتاب شعری که بعدها نوشت، ملاقاتش با طاهره را توصیف کرد. او نوشت که یک روز با ندیمهاش قصر را ترک کرد و وانمود نمود که قصد قدم زدن و پیادهروی دارد. آنها به باغ منزل کلانتر رسیدند و وارد شدند؛ حاجیه خانم تدریجاً به بنایی که طاهره در طبقۀ دومش زندانی بود نزدیک شد.وقتی به بنا رسید رو به آسمان کرده به خدا گفت، "خدایا اگر این امر حقّ است، کاری کن طاهره جلو بیاید و بگذارد که او را ببینم."
او مینویسد، "به محض این که اینطور دعا کردم، پنجرۀ طبقۀ بالا ناگهان باز شد و طاهره، چون آفتاب تابان، بیرون را نگاه کرد و مرا صدا زد و گفت، «چه میخواهید، شاهزاده خانم؟»
"آنقدر تعجّب کرده بودم که آرام و با متانت به او خیره شدم؛ بعد زدم زیر گریه. او لبخندی زد و بعد خندید. این کار او عمیقاً روی من تأثیر گذاشت. عجیب به نظرم میآمد که من، شاهزاده خانم و کاملاً آزاد، وارد این باغ بشوم و گریه کنم و او زندانی در اطاقی کوچک بخندد.
"گفتمش، «ای بانو، مایلم بدانم که چرا محبوسید؟» او جواب داد، «چون حقیقت را بیان کردهام. چرا اولاد رسولالله به اسارت افتادند؟ چون آنها هم به حقیقت تکلّم کردند.»
پرسیدم، «حقیقت چیست؟» جواب داد، «قطب حقیقت در عالم ظاهر شد و او را کشتند.»
پرسیدم، «مقصود شما همان کسی است که در تبریز کشتند؟» جواب داد، «بله؛ او موعود بزرگوار ما بود؛ موعود شما و من بود و آنها او را به شهادت رساندند.»
"بعد پرسیدم، «کسانی که در قلعۀ طبرسی بودند چه کسانی بودند؟»
"گفت، «آنهانیز مؤمنین به او بودند.»"
شاهزاده خانم سپس مینویسد، "در این نقطه از مکالمات ما ناگهان سربازان صدای مرا شنیدند و شتابان به باغ آمدند؛ امّا قبل از آن که من متوجّه نزدیک شدن آنها بشوم، طاهره مرا ندا داد که، «ای شاهزاده خانم، برو، مبادا مبتلا به مشکلات شوی» و پنجره را بست و ناپدید شد. بعد فرّاشان کلانتر به سوی من آمدند و گفتند، «شما اینجا چه میکنید، بانو؟»"
"خشمگین و آزرده خاطر از آنها جواب دادم، «برای قدم زدن آمدهام.»
"اگرچه آنها از مقصود من خبر داشتند با این همه، از روی احترام، فقط جواب دادند، «بسیار خوب؛ حالا که قدم زدن شما تمام شده، لطفاً اینجا را ترک کنید.»
"چندین روز بعد از این رویداد گریستم و گریستم و مشتاق بودم دیگربار این بانوی زندانی را ببینم، تا آن که خداوند دعای مرا اجابت کرد و طاهره را مجدّداً در مراسم ازدواج پسر کلانتر دیدم."
موقعی که طاهره در منزل کلانتر محبوس بود، یکی از پسران کلانتر با دختر جوانی ازدواج کرد. شب عروسی، وقتی شاهزادهخانمها و بانوان درباری در منزل کلانتر مجتمع شده بودند، یکی از بانوان عائلۀ سلطنتی گفت، "دیدن بانوی بهائی[1] که اینجا زندانی است، جالب خواهد بود." تمامی بانوان طبق میل او رفتار کردند و تقاضای ملاقات با او را مطرح کردند. بالاخره، پیامی برای کلانتر فرستادند و از او تقاضا کردند اگر با ملاقات آنها با زندانی مزبور موافقت کند، باعث مسرّت خواهد شد و بهترین هدیۀ عروسی خواهد بود.
آنها ترتیبی دادند که حضرت طاهره را از زندان به اطاقی آوردند که مراسم عروسی برپا بود. یکی از شاهزادهخانمها او را چنین توصیف کرد، "وقتی او را دیدم قلبم مملو از مسرّت شد. وقتی طاهره وارد اطاق شد، چقدر زیبا و متین بود، و زمانی که دهان باز کرد و سخن آغاز نمود چنان با قدرت صحبت میکرد که ما در آن اطاق تدریجاً به او روی آوردیم و به سخنان او گوش میکردیم و جشن و عروسی را به کلّی از یاد بردیم." او با شور و اشتیاق بسیار صحبت میکرد و اکنون احزانش را در قالب داستانها بیان میکرد به طوری که بانوان حاضر میگریستند، و دیگربار برای آنها داستانهایی تعریف میکرد که میخندیدند و موقعی که از این سوی به آن سوی اطاق گام بر میداشت، اشعارش را با چنان زیبایی و ظرافتی ترنّم میکرد که همه متحیّر مانده بودند. هیچیک از بانوان حاضر مایل نبود کلامی راجع به جشن و سرور ازدواج بشنود؛ بلکه به جای آن تقریباً تمام شب را به سخنان طاهره گوش میکردند. در نتیجۀ تجربۀ آن شب بسیاری از بانوان مزبور، که شاهزاده خانم، حاجیه خانم، یکی از آنها بود در زمرۀ پیروان ثابت قدم امرالله در آمدند.
از این شب تمامی بانوان خانوادۀ کلانتر تعلّق غریبی به طاهره پیدا کردند. آنهااز کلانتر اجازه گرفتند که او به جای آن که در اطاق کوچک درون باغ باشد، در خانه با آنها زندگی کند. او را به منزل آوردند و ارتباطی نزدیک با بانوان منزل یافت. یکی از خدمتکاران در خانۀ کلانتر بعدها بیان کرد که طاهرۀ زندانی چنان محبّت، عظمت، قدرت و جلالی از خود به سوی همه ساطع میکرد که همه، اعم از بانوان یا خدمۀ منزل، آنقدر به او علاقه یافتند که حاضر بودند جان فدایش کنند.
چند سال بعد، شاهزاده خانم، حاجیه خانم، شنید که یکی از پسران میرزا بزرگ، پدر حضرت بهاءالله، که وزیر دربار شاه ایران بود، رهبر نهضت بابیه شده است، امّا نمیدانست کدام یک از پسران ایشان. او از یکی از دوستانش سؤال کرد که به اشتباه میرزا یحیی ازل را معرفی کرد [که نابرادری بیوفای ایشان بود].
مدّت ده سال شاهزاده خانم صبر کرد و همواره مترصّد بودکه این پسر میرزا بزرگ جانشین باب شود و بسیار مشتاق بود او را ببیند. بالاخره سفری به کربلارفت و سر راه خود، وارد بغداد شد. در آنجا به تفحّص پرداخت که میرزا یحیی ازل را بیابد که خانهاش را نشانش دادند.
دوستی را با دعوتی نزد او فرستاد و گفت مایل است یک ساعتی با او گفتگو کند. وقتی میرزا یحیی نام شاهزاده خانم را شنید سخت هراسان شد و گفت، "این بانو از خاندان سلطنت است و سبب دردسر ما خواهد شد. به او هیچ اطّلاعی ندهید و اجازه ندهید اینجا برای ملاقات با من بیاید."
وقتی این موضوع به آگاهی شاهزاده خانم رسید، حیرت کرد و گفت، "اگر این مرد همان شخصی باشد که من شنیدهام، پس چگونه است که پی به اشتیاق من و محبّت من به امر الهی نبرده است."
دیگربار پیامی برای او فرستاد و گفت، "قول میدهم به شما خیانت نکنم و به احدی نگویم. شما قول مرا بپذیرید. فقط میخواهم مدّت کوتاهی شما را ببینم زیرا شما فرستادۀ خدا هستید."
میرزا یحیی از این جواب بیشتر مندهش شد و گفت، "ابداً نگذارید او به اینجا بیاید."
شاهزاده خانم از این جواب خشمگین شد و تصمیم گرفت به ایران برگردد و به عقاید پیشین خویش که به او تعلیم داده بودند روی آورد. ناگهان، یکی از خدمۀ حضرت بهاءالله نزد او آمد و گفت، "افسرده و غمگین مباشید. نور حقیقت در جای دیگر است. آن کس که شما در جستجوی او هستید برادر ازل است؛ ایشان مرا فرستادند تا شما را دعوت کنم فردا به دیدنشان بیایید."
شاهزاده خانم بسیار مسرور شد و تمام شب را به دعا گذراند و به درگاه خدا گریست و به انتظار دمیدن روز نشست. او با خود چنین استدلال میکرد، "فرضاً فردا بروم و قادر نباشم سؤالاتی را مطرح کنم که سبب پریشانی من شده است؛ بهتر است آنها را بنویسم." بنابراین تمامی سؤالاتش را روی کاغذ نوشت و زیر بالش خود نهاد تا روز بعد آماده باشد که مطرح کند.
روز بعد، صبح زود، خادم حضرت بهاءالله نزد او آمد و گفت، "حضرت بهاءالله از شما دعوت میکنند که تشریف بیاورید و سؤالات خود را نیز بیاورید."
شاهزاده خانم تعجّب کرد و با خود اندیشید، "چه کسی به بهاءالله گفته است که من سؤال دارم؟" مُدام با خود میگفت، "این باید شخص واقعی باشد نه ازل."
با قالب ذهنی کاملاً جدیدی، شاهزاده خانم به بیت حضرت بهاءالله رفت و سؤالاتش را با خود برد. وقتی وارد شد، حضرت بهاءالله داخل منزل مشی میفرمودند. لحظهای که آن جمال مبین را مشاهده کرد، به زانو افتاد.
حضرت بهاءالله جلو آمدند و او را بلند کردند و تشویق فرمودند و گفتند، "مضطرب مباش؛ همه چیز به روال مطلوب است." شاهزاده خانم از شدّت مسرّت میگریست و بدون هیچ تأمّل و درنگی حقانیت ایشان را پذیرفت و حتّی گفت، "شما خود خدا هستید." حضرت بهاءالله جواب دادند، "خیر، استغفرالله. خداوند به مراتب فراتر از این هیکل است." شاهزاده خانم گفت، "اگر خدا نیستید پس چه کسی به شما گفت من افسردهام و قصد دارم به ایران مراجعت کنم و سؤالاتی دارم که مطرح کنم؟"
حضرت بهاءالله فرمودند، "خیر من خدا نیستم، امّا خدا این موارد را به من گفت." قبل از آن که شاهزاده خانم نگاهی به سؤالاتش بیاندازد، حضرت بهاءالله شروع به جواب دادن به سؤالاتی نمودند که او نوشته بود.
این داستان را خود شاهزاده خانم، به خطّ خویش، در دفتر خاطراتش نوشته است.
بعد از مدّتی شاهزاده خانم از حضور ایشان مرخّص شد. حضرت بهاءالله به او قول دادند که دیگربار با هم ملاقات داشته باشند. او امیدوار بود حضرت بهاءالله را در ادرنه ببیند، امّا نتوانست چنین کند. بالاخره، بعد از ده سال، او حضرت بهاءالله را در عکّا ملاقات کرد. او تمامی اموالش را فروخت تا بتواند هزینۀ این سفر را تأمین کن و با مردی خارج از طبقه و رتبۀ اجتماعی خود ازدواج کرد تا بتواند برای ملاقات با حضرت بهاءالله به عکّا برود.
در شرق، در آن ایّام، اگر شاهزاده خانمی با تاجری ازدواج میکرد امر خارقالعادهای تلقّی میشد زیرا او از رتبه و مقامش صرف نظر کرده بود. امّا این شاهزاده خانم آنقدر شیفتۀ امرالله بود که با یکی از بهائیان به نام حاجی صادق کاشانی ازدواج کرد و هزینۀ سفر هر دو نفر به عکّا را شخصاً پرداخت کرد. (ترجمه – شرح این داستان در نجم باختر، سال 14، آوریل 1923 آمده است)