ای حیات العرش خورشید وداد ، که جهان و امکان چو تو نوری نزاد
گر نبودی خلق محجو از لقا ، یک دو حرفی گفتم از سرّ بقا
تا که جانها جمله مرهونت شوند ، تا که دلها جمله مجنونت شوند
تا ببینی عالمی مجنون و مست ،روحا بهر نثار اندر دو دست
ای جمال الله برون آ از نقاب ، تا برون آید زمغرب آفتاب
نافه علم لدنی بر گشا ، مخزن اسرار غیبی برگشا
فانی ئی را پوش از ثوب بقا ، فقر بحتی را چشان شهد غنا
تا برون آید بکلی از حجاب ،بردرد امکان و هستی را نقاب
تا که انوار رخت آید عیان ، پر کند نورت زمین و آسمان
در پناه سدره خود جای ده ، روحهای پاک ای سلطان مه
بابی از رضوان معنی بر گشا ، سد مکن این باب از بهر خدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر